#شب_سراب_پارت_72
رفتم تو
-خبردار بایست
نمی دانستم خبر دار یعنی چه ولی صاف ایستادم
-صبر کن یکی پهلوی آقای دکتر است آن بیاد بیرون تو برو.
!!
من بروم پیش دکتر؟آخه برای چی؟من که مریض نبودم به هر صورت صبر کردم این بار گروهبان بداخلاق از خود راضی که به من ادب یاد می داد اما خودش بی ادب بود پشت میز کوچکی نشسته بود و دفتر دستکی جلوی رویش بود.
پسری هم سن و سال من از اطاق آمد بیرون مثل لبو سرخ سرخ بود یا تب کرده یا اطاق خیلی گرم بود با عجله بی آنکه کسی را نگاه کند دوید بیرون.
-تو برو تو.
-باز هم باید در را بزنم؟
-هر دری که جلوی روت باشد.
دوتا تلنگر به در زدم صدایی نودب گفت:
-بفرمایید.
آهسته در را باز کردم رفتم تو.
-سلام قربان.
-سلام عزیزم اسمت چیه؟
-رحیم قربان.
-خب خب رحیم آقا.
نگاهی به کاغذی که جلویش بود انداخت چیزی را خواند بعد با دقت مرا ورانداز کرد.
-کجا کار می کنی رحیم؟
-نجاری قربان.
-اوستا داری؟
-بلی قربان.
-اینقدر قربان قربان نگو من خوشم نمیاد.
!!چه جوری باید می فهمیدم کدامیک از این آقایان از قربان خوششان می آید کدام نه؟نفهمیدم.
-رحیم به من بگو ببینم رفتار اوستا با تو چطور است؟
-خوب مثل پسرش دوستم دارد
احساس کردم لبخندی گذرا از روی لبانش گذشت.
-هان هان کثل پسرش اهان
-آقا رحیم من جوانترم یا اوستای تو
romangram.com | @romangram_com