#شب_سراب_پارت_70
آفتاب طلوع می کرد که باز هم کامیون پت پت کنان آمد با جیپ دور زد همه را ورانداز کرد آن سه تا سرباز گشت شب که کشیشان تمام شده و رفته بودند و سه تای دیگر بجایشان آمده بودند را صدا کرد,نفهمیدم چی گفت و چه دستور داد اما وقتی رفت یکی از آنها سوتی زدوبهمه ما برپا داد بلند شدیم بصف کشیدند وثل صف سربازان شکست خورده افتان وخیزان بطرف ساختمان بردند.
من از دیشب اینطور فکر کرده بودم که یا همانطوریکه قبلا هم می دانستم بخاطر کفالت مادرم ولم می کنند یا زور زورکی بخدمتم می برند که آن قسمت اول را مادرم دوست داشت و این قسمت دوم آرزوی خودم ومحبوب بود پس هیچ نیازی به آه وناله نبود.
یک عالمه صاحب منصب اینور وانور در رفت وامد بودند وهیچ کس هم زیاد محلشان نمی گذاشت ,آن فامیل زن اوستا چه دبدبه وکبکبه ای در غربت برای خودش فراهم کرده بود اینجا بیست تا بیشتر مثل او بودند وچه حوصله ای خداوند به اینها داده بود یکی یکی این پسرها را می بردند جلو و سوالاتی می کردند بعد دستوراتی می دادند وقتی نوبت به من رسید تقریبا یاد گرفته بودم چه جوری بایستم و چه جوری جواب بدهم.
پسر اسمت چیه؟
رحیم قربان.
کار میکنی؟
بله قربان.
چه کاره ای؟
نجار قربان.
پدرت چکاره است.؟
پدر ندارم قربان
مادر چی ؟
دارم قربان.
برادر داری؟
نخیر قربان.
عمو؟
نخیر قربان.
دایی؟
نخیر قربان.
صاحب منصب درجه داری را صدا کرد وچیزی گفت,رفت وبرگشت زیر گوشش موضوعی را گفت.من همانجوری ایستاده بودم.
گفتی نجاری آهان؟
بلی قربان.
اسم اوستای تو چیه؟
اوستا محمود قربان.
صاحب منصب نگاهی به درجه دار کرد
برو بیرون تا صدایت کنم.
وقتی آمدم بیرون برای اولین بار با آنهایی که از دیشب یکجا بودیم شروع به صحبت کردم.
ببینم از تو چی پرسید؟از تو؟تو؟
به هیچکس نگفته بودند که برو بیرون ومنتظر باشد تا صدایش کنند.
romangram.com | @romangram_com