#شب_سراب_پارت_36
- آخه اوستا امروز زود آمديد، هنوز چائي نگذاشته ام، همين حالا درست مي كنم.
- نه ديگه ولش كن من دارم مي روم، بروم اصلاحي بكنم حمامي بروم از فردا كه كارمان شروع مي شود فرصت نمي كنيم و خداحافظي كرد و رفت.
قسمت سيزدهمدر هاي سقا باشي را كيپ هم كنار ديوار چيدم، چوبهائي كه فعلاً لازم نداشتيم روي هم تلمبار كردم، تراشه ها را جارو كردم توي گوني ريختم، زمستانها اين ها را توي اجاق مي سوزانديم اما حالا حالاها يكي مي آيد دو سه هفته در ميان، همه را بار الاق مي كند مي برد، فكر مي كنم اوستا اينها را به نانواي محله خودشان مي دهد و بجايش نان مي خرد.دكان را حسابي تميز كردم.گرسنه ام شده بود ظهر بود يك كمي از غذايم مانده بود، روي نيمكتي كه هميشه براي نا هار خوردن مي نشستم، نشستم دستمالم را باز كردم ضمن اينكه مي خوردم كوچه را نگاه مي كردم، مردمي بي خيال رفت و آمد مي كردند، كسي با كسي كاري نداشت لقمه دوم را برداشته بودم كه صداي كالسكه اي به گوشم رسيد.گوش ها را تيز كردم، دلم شروع كرد به تاپ تاپ زدن، واي خدا باز مثل اينكه درشكه آن لعنتي است، يكدفعه باز هم پيدايشان نشود.از همه شان وحشت داشتم از خود درشكه، از درشكه چي، از زن هائي كه تويش بودند از خود مرد كه به تنهايي سوار مي شد و اينطرف و آنطرف مي رفت.درشكه آمد، آمد، دلم هري ريخت...ولي نايستاد، رد شدلقمه اي را كه توي دهانم داشتم قورت دادم يك ليوان آب رويش خوردم كه پائين برود، مثل اينكه در راه گلويم گير كرده بود، الهي شكر، رسيده بود بلائي ولي به خير گذشت.آن شب به جاي شب قبل از لحظه اي كه رسيدم تا بخوابيم هر چه كه شده بود و آنچه كه اوستا گفته بود و من گفته بودم همه را براي مادرم تعريف كردم گفت:- ننه جان دكان صاحب دارد، اوستا حق دارد كه انتظار دارد هر چه در نبود او اتفاق مي افتد تو بازگو كني، تو وظيفه داري همه را به او بگوئي، خيلي چيزها هست كه تو جواني حاليت نمي شود اما اون يا من دنيا ديده هستيم مي فهميم كه چي به چيه - آخر مادر پيغام انيس خانم ارتباطي به اوستا نداشت.- چرا نداشت؟ انيس خانم ترا چه مي شناخت؟ اوستا خويش اونه- بابا اين زن هم براي ما، دردسري شده، رفته ديگه دل نداره برگرده- برگشته، اتفاقاً امروز پيش پاي تو اينجا بود، آمده بود كه بگويد به تو زحمت داده و تشكر بكند، پول خوبي هم گرفته.- از كجا فهميدي؟- خودش گفت، شب جمعه هم قول گرفت شام برويم خانه شان- راستي؟- آره، مي آيي؟- چرا كه نه، بسكه تنها مانديم پوسيديم، حالا خدا را شكر مي توانيم هر جا كه خورديم پس هم بدهيم، اوستا هم مثل اينكه مي خواهد دعوتمان بكند.- اوستا محمود؟ چرا؟- مي گويد بهار، باغچه خانه اش ديدني است همه گل و ريحان است.مادر آهي كشيد- خوشا بسعادتشانيكدفعه احساس كردم كه نسيمي وزيد و دلم مثل غنچه گلي شكفت، شاد شدم- مادر منو دوست داري يا هلو را؟مادر با تعجب نگاهم كرد.- آهان پس هلو را بيشتر دوست داري؟ باشد قهر قهر تا قيامت- چي ميگي پسر؟ منظورت چيه؟- منو بيشتر دوست داري يا هلو را؟- ترا- منو بيشتر دوست داري يا بادام را- چشم هاي بادامي ترا- منو بيشتر دوست داري يا سيب را- رحيم چي مي گي؟ نه به ديشب نه به اين شب، چته؟ حالت خوبه؟- ميگم مادر آنها توي باغچه شان درخت هلو، سيب، گلابي و هزار تا چيز ديگر دارند اما «رحيم» ندارند بعداً تو مي گي خوشا بحالشان؟ حاضري منو بدهي و خانه آنها را بگيري؟- معلومه كه نه- پس چي ميگي؟ بگو خوشا بحال خودت كه پسري مثل اوستا رحيم داري، اوستا محمود گفته برايم اسپند دود كني- چشمش شور است، بلند شوم اسپند دود كنم پاي چشم هايت از ديروز سياه شده، يك خرده هم پف كرده، اوستا چشم كرده- از بيخوابي است، ديشب خوب نخوابيدم براي همان است، فردا صبح درست مي شود دل نگران نباش.صبح مثل هميشه زود دكان را باز كردم امروز قرار است چوب ها را بياورند و من منتظر آنها بودم وقتي ديدم از چوب خبري نيست رفتم سر كار خودم.از اوستا اجازه گرفته بودم يك نردبان داشتم مي ساختم چوبهاي پله هايش را بريده بودم داشتم رنده مي كردم كه صاف بشود.گرم كار بودم كه صداي سائيده شدن چرخ هائي بگوشم رسيد- يا حضرت عباس...اما كالسكه نبود يك گاري بود كه چوب هاي ما را مي آورد، گاريچي پياده بود و دهنه اسب را مي كشيد بيچاره اسب نفس نفس زنان بار سنگين را بزور مي كشيد اما عوضي مي رفت از در دكان بيرون رفتم با صداي بلند فرياد زدم:- مشدي اينجا، اينجا، برگرد اينطرفو گاريچي سر اسب را بطرف كوچه ما برگرداند و آرام آرام نزديك شدچشم به چوب ها دوخته بودم، ماشاالله عجب چوب فراواني اوستا خريده، معلوم بود ديروز خيلي سرحال بود، كار حسابي اي گير آورده، من هم كار گيرم آمده، خدا را شكرگاريچي نزديكتر كه آمد ديدم جوان است مشدي نيست ... نزديكتر كه شد يكدفعه فرياد زد:- هي رحيم سلامنگاهش كردم فوري جواب سلامش را دادم به مغزم فشار آوردم- آه محسن توئي پسر تو كجا اينجا كجا؟محكم همديگر را بغل كرديم، اسب با تعجب نگاهمان مي كرد.- پس اوستا رحيم توئي هان؟ به به، چه بزرگ شدي، چاق شدي، معلومه خوش مي گذره- تو چطوري؟ خوبي؟ مادرت، بچه ها خوبند؟- الحمدلله چرا كه خوب نباشند مثل محسن نوكري زبر دست دارند.- شكسته نفسي نكن تو سرور آنها هستي، آقائي، خوب پسري هستي- بودم رحيم پسر بودم، پير شدم، كمرم شكسته بسكه كار كردم- ماشاالله وضعت خوبه اتول هم كه داري، تو كه كار نمي كني، بيچاره اسب.هر دو خنديديم- مال خودت هست؟- نه بابا مال خواهرم است- خواهرت؟- آره زن صاحب اين اسب شده، خنديد- بزرگتر از تو بود؟- نه بابا يك وجب قد دارد طفلي را زور زوركي شوهر داديم چه بكنيم رحيم نمي توانستم برسانم مادرم گفت يك نان خور كمتر بهتر- وضع شوهرش خوب است؟- آره مي بيني كه كارخانه چوب بري داره، من هم گاريچي اش شدم- باشد بيگانه كه نيست داماد خودت است، خواهرت راضيه؟- نه بابا تا ولش مي كنه خانه ماست، ميگم دخترك گليم پاره ما نرمتر از فرش هاي كاشانه؟ ميگه آره آقا داداش، اگر نرمتر نيست گرمتره- خوبه شوهره مي گذاره هي بياد پيش شما- آن هم مثل اينكه از خدا مي خواد، آخه دو تا زن ديگر هم داره، هر چه اين يك وجبي كمتر به پر و پاي آنها بپيچد جنگ و دعوا كمترهدلم سوخت ناراحت شدم، الواري كه روي دستم بود سر خورد افتاد روي نوك انگشتم دردم گرفت- محسن چرا اين كار را كردي؟ خواهرت را بدبخت كردي- چه مي كرديم رحيم؟ نان شان را نمي توانستم در بياورم، از بيچارگي از گرسنگي، از نداري الهي بسوزد نداري، بگذار يكطرف چوب را بگيرم سنگين است.- صاحب كارت بود؟ نمي دانستي زن و بچه داره؟- نه بابا، تازگي پيشش كار مي كنم، من مداخله نكردم، مادرم خخودش داد، مثل اينكه دلاك حمام، خواهرم را ديده بود براي حاجي خواسته بود، بعداً حاجي مرا هم برد سر كار، راستش را بخواهي رحيم، امروز همه مان زير بال حاجي هستيم- پس بگو خواهرت را فروختي- هر جور مي خواهي حساب كن، يا بايد خودم را مي فروختم يا خواهرم را، لااقل اين ديگر اشكال ندارد، شوهرش دادمتوي دلم گفتم بي غيرت، نان بي غيرتي مي خورد، چه فرق مي كند دلال محبت هم كارش اينجوري است، لااقل آن دلال بيگانه هاست اين خواهر خودش را ...- ول كن محسن خودم بر ميدارم تو بنشين پشت فرمانسرسنگين شدم ديگه حرفي نداشتيم كه بهم بزنيم، از محسن بدم آمد، تند تند چوبها را از روي گاري خالي كردم- با اوستا محمود بيا پيش ما- بيكار نيستم دكان روي دست من مي گرده- بالاخره براي خريد چوب هم كه شده بيا- تا ببينيم چه پيش مياد- خداحافظ- خير پيشتازيانه را پشت اسب زد و با زحمت سر اسب را برگرداند و رفت، وقتي تنها شدم يادم آمد اكه نه چائي تعارفش كردم نه يك لقمه ناهار، ولي نگران نشدم چون ازش بدم آمده بود چوب ها را وارسي كردم، بنظرم خشك نبودند، بايد اوستا بياد ببينم چه مي گويد، رفتم سر كار قبلي ام، نردبانم.فكر محسن و خواهرش ولم نمي كرد، آقا محسن به خاطر يك لقمه نان دو تا زن ديگر را هم بدبخت كرده، زن هائي مثل مادر اوستاي خودم، بچه هايشان مثل بچه هاي آن زن ولي نه، زن دومي حقش است بسوزد، زن اولي مثل مادر اوستاي من، محسن بچه هاي اون زن اولي را فدا كرده كه خودشان را نجات دهد، يعني چه كه نان نداشتيم؟ مگر من و مادرم نان داشتيم؟ پس من چرا رضايت ندادم مادرم شوهر بكند، چرا مادرم نخواست شوهر بكند نمي توانست؟ هر كه ديدش مي خواستش، اما گرسنگي كشيديم خانه و كاشانه كسي را خراب نكرديم، مردكه احمق سوار گاري شده خوشحال است اگر بجاي اسب، گاري را مي كشيد اما خواهرش را نمي فروخت بهتر بود، بيچاره دختر هم كه راضي نيست، اصلاً شايد نمي فهمد چه بلائي سرش آمده، وقتي كمي عقلش رسيد آنوقت است كه واويلاست.اوستا با عجله وارد شد.- سلام اوستا- سلام رحيم اقا، مي بينيم كه توي چوب غرق شدي- خدا را شكر اوستا، نعمت است.- چطورند؟ خوش جنس اند؟- شما بهتر مي شناسيد اوستااوستا كتش را انداخت روي ميز با عجله رفت طرف چوب ها - انگاري خوشت نيامده يكي يكي الوار ها را نگاه كرد، قيافه اش در هم رفت، رنگش اول پريد، بعد سرخ شد،- پدر سگ بجاي چوب خشك، چوب تر فرستاده، لعنتي، مال مردم خور، مي بينم مثل خيك گنده شده، مال حرام خورده، خاك بر سر قرار بود چوب خشك بفرستد، ديدي چه شد رحيم؟ ميداني چه مي شود؟حقيقتاً نمي دانستم چه مي شود، متوجه نبودم- كارمان كلي عقب مي افتد، تا اين چوب ها خشك بشود كلي كارمان عقب مي افتد- خودمان نمي توانيم خشك كنيم؟- چه جوري؟ تابستان بود آره مي شد اما يكروز باران مي بارد يكروز آفتابه، ديدي چه شد رحيم؟ ديدي؟ مردكه با شكم گنده اش نشسته پشت بساط فرمان ميده، چنان قربان صدقه آدم ميره كه آدم فكر مي كنه از انبياء و اولياء است تا پول را مي گيرند قول و قرارشان را فراموش مي كنند.- همه پولش را داديد؟- معلومه كه دادم، اگر نمي دادم كه تحويل نمي داد، به اين زودي نمي داد.- بالاخره اوستا مرگ نيست كه چاره نداشته باشد شما بگوئيد چه بايد كرد من بكنم، نميشه برويد پس بدهيد؟ بگوئيد بفرستد ببرد.- كجا ببرد رحيم؟ توي شهر جز اين بي انصاف كس ديگري نيست كه چوب بفروشد، اينهم كه مي گويد برو دو ماه ديگه بيا، يا لج مي كند مي گويد اصلاً نمي فروشم زور كه نيست.- آخر مگر مي شه؟ مگر مي تواند بگويد نمي فروشم؟- چرا نمي تواند؟ مال خودش است مي گويد ميل ندارم بفروشم، يا همين است كه هست مي خواهي بخواه نمي خواهي نخواه- مگر پول نمي دهيد؟ مفت كه نمي خريد- رحيم مگر پول بدهي مي تواني همه چيز بخري؟آه پس اينطور! من فكر مي كردم با پول مي شود هر كاري كرد، مردكه چون پول داشت دختري به اندازه نوه خودش را بغل گرفته، اما ما پول مي دهيم حتي چوب خشك هم نمي توانيم تحويل بگيريم اوستا كتش را پوشيد و بدون خداحافظي بيرون رفت.فكر مي كردم ميره سروقت مردكه چوب فروشچوب ها را دست زدم پدر صلواتي خيس خيس داده بود، اين محسن احمق چرا لااقل مداخله نكرده بود كه خشك هايش را بار بكند، يك عده آدم متقلب دست بدست هم داده اند و بكمك هم نان مي خورند و راضي هم هستند، مثل اينكه خدا آن بالا اعمالشان را نميبيند.چطور شد قيمت زن، دختر، كمتر از چوب هست؟ هر كه مال و منال داره هرچه دلش مي خواد زن مي گيره هر دختري را مي خواد چشم بسته تقديمش مي كنند، يعني زن جماعت كم از چوب خشك است؟ چه جوري مردي مثل خيك مي تونه يك الف بچه را زن خودش بكنه و بقول محسن اشكال هم نداشته باشد؟ مگر ميشه؟ خيانت است، جنايت است، اما چرا صداي هيچ كس هم در نمياد؟ هر روز هر روز در هر گوشه اين دنيا از اين جنايت ها مي شود اما نه قاضي نه محسن نه ژاندارم، هيچوقت ديده نشده كسي در اين معامله مداخله كند، نه تنها كسي به اين كارها بد نمي گويد بلكه با به به و چهچه، مباركباد هم مي گويند، ولي خدايا مردم چرا نمي فهمند، حالا ببين بچه هاي خيكي چه شدند، شايد مثل اوستاي من آواره دشت و بيابان شدند و مردك هم انگار نه انگار، مگر پدر اوستا ككش گزيد كه اين مردك هم حاليش بشود؟دو طرف نردبان را وسط دكان روي زمين گذاشتم و يكي يكي پله ها را چيدم، تازگي با سانتيمتر كار مي كردم، از ژست خودم خوشم مي آمد، مداد را مي گذاشتم پشت گوشم و متر را مي انداختم دور گردنم، اوستا يكي داشت فلزي، مي گذاشت توي جيبش، مال من از متر هاي خياطي بود، خوشم مي آمد.يك تكه آئينه شكسته روي ديوار ميخ كرده بودم و گاهگاهي كه كارم فروكش مي كرد ژست خودم را جلوي آئينه نگاه مي كردم ، حسابي اوستا رحيم شده بودم، خدا آن شاعر را رحمت كند خوب حرفي زد كه گفت پسر جان هنر آموز. ****************************صبح وقتي چشمم را باز كردم مادرم داشت نماز مي خواند.- مادر آفتاب در مياد؟- معلومه در مياد- هوا ابري نيست؟- نه پر ستاره است صاف صافه- خدا را شكرغلتي زدم و لحاف را روي سرم كشيدم هنوز زود بود بلند شود.وقتي صبحانه مي خورديم مادر سؤال كرد:- امروز جائي بايد بروي؟ دكان نمي روي؟- چرا؟ چيه؟ چه شده؟- آخه احوال آفتاب را گرفتي، فكر كردم حتماً دكان نمي روي- نه دكان مي روم اما تصميم گرفتم چوب ها را بيرون دكان بچينم زير آفتاب،انشاالله خشك بشود بيچاره اوستا خيلي ناراحت است، مادر دعا كن زود خشك بشوند.- دعا مي كنم، انشاالله كارتان عقب نمي افتدوقتي در دكان را باز كردم بوي چوب تر همه دكان را پر كرده بود، در را باز گذاشتم لباسم را عوض كردم و يكي يكي الوار ها را بيرون آوردم و دو طرف دكان چيدم، يك كمي هم به ديوار همسايه تكيه دادم كه هوا به هر دو طرفشان بخورد و زودتر خشك شوند، شكر خدا را آفتاب گرمي هم بود و خيالم راحت شد.تا غروب اوستا نيامد و من قبل از آنكه بيايد دوباره چوب ها را جمع كردم و سر جايش گذاشتم دمادم غروب ديدم بيحال و متفكر پيدايش شد آمد ايستاد جلوي دكان، سلام كردم، حالش خوب نبود جرأت نكردم حرفي بزنم، همانجا ايستاد، مثل اينكه مي ترسيد وارد دكان بشود، مي ترسيد چشمش به چوب هاي تر بيفتد و داغش تازه شود، كمي آنجا ايستاد تسبيحش را دور انگشتش چرخاند.- رحيم شب جمعه است در دكان را ببند برويم.راست مي گفت عصر پنجشنبه بود و معمولاً اين روز ها يه خرده زودتر كار را تعطيل مي كرديم تند تند لباسم را پوشيدم، نردبان هنوز وسط دكان بود، همانجا ماند در دكان را بستم چون فردا تعطيل بود دو قفله كردم و با اوستا راه افتادم.وسط راه هيچ كلمه اي راجع به چوب ها نگفت، با وجود اينكه چيزي نگفت ولي مي فهميدم كه شش دانگ حواسش پهلوي چوب هاست.
قسمت چهاردهم
اگر خدا كمك مي كرد و يك هفته مثل امروز آفتابي بود من چوب ها را خشك مي كردم، نمي خواستم چيزي به اوستا بگويم دلم مي واست يكدفعه ببيند كه كه چوب ها خشك شده اند، از اينكه راجع به آنها نه گفت و نه پرسيد راضي بودم.
به آن دو راهي كه راهمان را از هم جدا مي كرد رسيديم.
- رحيم مزدت را نمي خواهي؟
پنجشنبه به پنجشنبه مزد يك هفته مرا مي داد، اگر يادش مي رفت، هيچوقت نشد كه من يادش بياورم، گاهي شنبه خودش مي آمد و با كلي گله و نگراني، مزدم را مي داد و با مهرباني سرم داد مي زد.
- پسر آخه چرا يادم نمي آوري
- مهم نيست اوستا
- مزدت است پسر، حقت است، مال من نيست كه، مال خودت است.
اوستا مزدم را داد و خداحافظي كرد و رفت.
امشب شب جمعه بود و يادم بود كه بايد شام برويم منزل آقا ناصر، رفتم سر ميدان ده تا تخم مرغ خريدم، مقداري هم خرما خريدم، دلم هواي خرما كرده بود، مادر خرما را پوست مي كرد خرد مي كرد توي روغن برشته مي كرد تخم مرغ مي زد با نان مي خورديم، خيلي خوشمزه مي شد.
- مادر پنج تا از تخم مرغ ها را بگذار توي دستمال امشب ببريم خانه انيس خانم، پنج تا هم مال خودمان
- پير بشي پسر، خوبيت نداشت دست خالي برويم خوب كردي، ميگم رحيم انيس خانم از اون جا كبريتي خيلي خوشش آمده آن را هم ببريم
- خب ببريم
مادر قوطي هاي خالي كبريت را جمع مي كرد و پارچه هاي رنگي كوچك كوچك را كه خود انيس خانم به اندازه يك بقچه برايش داده بود، روكش مي دوخت بعد مثل برج روي هم سوار مي كرد و از پشت با نخ مي دوخت، چيز خوشگلي مي شد، گذاشته بوديم روي طاقچه پهلوي آينه، توي قوطي كبريت ها هر چه دستمان مي رسيد مي گذاشتيم، نخ و سوزن ميخ و پونز، دگمه و از اين خرت و پرت ها
- رحيم پيراهنت را هم شسته ام اطو هم كرده ام اونها روي متكاست.
مادر پيراهن منو مي شست و آنقدر تكان مي داد تا چين و چروكش باز شود بعد مي انداخت روي طناب نيم خشك كه شد بر مي داشت، چادرش را روي زمين پهن مي كرد و پيراهن را روي چادر با دستش صاف صاف مي كشيد و با دست اطو مي كرد يقه و سر آستين ها را هم روي سماور داغ مي چسباند، بخدا مثل اينكه اطو كرده بود.
ظرف صابون را با شانه و حوله برداشتم رفتم كنار حوض
- رحيم چي داري مي كني؟
- هيچي سرم را مي شويم
- رحيم سرما مي خوري پسر هنوز هوا سوز دارد.
- نگران نباش سرماي زمستان نيست كه سوز بهار است، آدم را جوان مي كند.
موهايم را صابون زدم تا گردنم شستم آب كشيدم دست و صورت و پاهايم را هم شستم و آمدم.
- حيف بود با گردن چرك پيراهن تميز بپوشم.
romangram.com | @romangram_com