#شب_سراب_پارت_34

مدتي طول كشيد تا آنچه را كه ديروز گذشته بود ياد بياورم، دوباره از اين كه صميميت بين من و اوستا، اعتماد متقابلمان بهم خورده بود ناراحت شدم، دلم گرفت، بلند شدم رفتم توي حياط، كنار حوض آب به سر و رويم زدم يه خرده نفس كشيدم، سردم شد برگشتم رفتم توي رختخوابم.
مادر خواب آلوده پرسيد:
- چيه رحيم؟ مريضي؟
- نه، چيزيم نيست دست به آب رفتم
غلتي زد و پشت به طرف من كرد و خوابيد، بيچاره نفسش به نفس من بسته بود، ديشب يك كلمه حرف نزده بودم، از صلاي صبح تا اذان شب تنها مي ماند و چشم به راه من است و دلخوشي اش آن چند كلام حرف زدن با من است، عادت كرده در جريان كار هاي روز مره من باشد ديشب دمقش كردم، نگران شد، گله مند شد.
ولي خب خودم هم نگرانم، دلم گرفته، يك دروغ ناخواسته اعتماد اوستا را از من سلب كرد لعنت بر من، لعنت بر بخت بد من، تا مي آيم جان بگيرم اوضاع بهم مي خورد.
مدتي توي رختخوابم بيدار ماندم و بعد ديگر نفهميدم كي خوابم برد.
صبح مادر صدايم كرد:
- رجيم، رحيم حالت خوب نيست؟ نميروي سر كار
از خواب پريدم
- چرا نمي روم؟ مي روم مي روم، واي آفتاب سرزده، ديرم شده
- سرت خوب شد؟
- سرم؟ يه خورده فكر كردم سرم درد نمي كرد، آره خوبه، خوبم، چائي داري؟
- آره كه دارم بلند شو سر و صورتت را بشوي زير چشم هايت پف كرده، نكنه سردي كردي؟
- سردي؟ براي چه؟
- ديروز ماست بوراني خوردي سردي كردي
فكري كردم ماست بوراني؟
- كجا خوردم؟
- ناهارت بود، يادت رفته؟
- آه نه، نه مادر ديروز فرصت نكردم ناهار بخورم همانجوري توي دكان مانده امروز مي خورم.
- خاك عالم، ديروز ناهار نخوردي؟ چرا؟ براي همان است سردرد داشتي، بخارات شكم خالي سردرد مياره، چرا نخوردي؟
- كار داشتم، فرصت نكردم
- پس گفتي كار سقاباشي را تحويل نداديد؟
- تحويل نداديم اما من تا اوستا بياد كار را تمام كردم
- الهي مادر برايت بميرد، چرا اينقدر به خودت ستم مي كني؟ روز به اين بلندي، گرسنگي كشيدي؟ ديدم حالي بر تو نبود، بلند شو، يك صبحانه حسابي بخور
طفلي مادرم مثل بچه كوچولو ها برايم لقمه درست مي كرد و من با خنده و شوخي دهنم را باز مي كردم و لقمه لقمه مي خوردم.
وقتي از خانه بيرون آمدم حالم كلي فرق كرده بود، خنده و شوخي با مادر مثل اينكه اثرات بد جريان ديروز را كمرنگ كرده بود، پيش خودم فكر كردم، چرا بايد اوستا از من دلگير بشود؟من كه كار بدي نكردم، آن دخترك آمد و حرفي گفت كه نه بمن ارتباط داشت نه به اوستا، خب من جواب اوستا را درست دارم، پرسيد كسي سراغش را گرفته من گفتم نه، كجاي حرفم دروغ بود؟ اصلاً موضوع را من بزرگ كردم، اوستا شايد هيچ به اين فكر ها نبود، ولي نگاهش يك جور ديگر شده بود، بعد چي؟ آخر سر چي؟ آهان گفت: چشم هاي من خوشگله و بايد پيچك بزنم، پيچك؟
پيچك؟ همينجوري اين كلمه توي كله ام مي گشت ولي به دلم نمي نشست، وقتي رسيدم جلوي دكان، يكدفعه يادم آمد:«پيچه»
آنروز اوستا خيلي زود آمد، سر حال بود، يك كار خوبي گير آورده بود، قرار مداري گذاشته بود و پولي هم بابت شروع كار گرفته بود.

romangram.com | @romangram_com