#شب_سراب_پارت_23

قسمت هشتم
آن شب وقتي سر بر روي بالش گذاشتم دلم مالامال از شادي بود. نميدانم چرا؟
آيا به خاطر اين بود كه بالاخره راز عداوت اوستا را با آن صاحب درشكه فهميده بودم؟ در درون خود به كند و كاو مشغول شدم، مدتي از اين دنده به آن دنده برگشتم، خواب از سرم پريده بود، همه حرف هاي اوستا را دوباره و چند باره مرور كردم. آدم هاي تازه اي در دنياي افكار و تخيلاتم پيدا شده بودند.
از بصيرالملك بدم آمده بود، حق اوستاي مرا تمام و كمال نپرداخته بود، تصويري كه اوستا از او برايم ترسيم كرده بود مرد شكم گنده مفت خوري بود كه كار و كاسبي اي درست و حسابي نداشت مالك بود! آخه مالك بودن هم كار شد؟ همه اولياء و انبياء ما كه نمونه و الگو براي ما هستند هيچكدام مالك نبودند، هيچكدام صاحب مال و مكنت نبودند، شيخ عباس هميشه در مسجد محله مان كه روضه مي خواند تعريف مي كرد كه اميرالمؤمنين علي عليه السلام از راه كشاورزي زندگي خودش را اداره مي كرد بيل مي زد، شخم مي زد، مي كاشت اصلاً آنها خدا را هميشه مالك دانسته اند اين آدم ها كه خودشان را مسلمان مي دانند چه جوري باور كرده اند ناني كه مي خورند حلال است، آخه مالك فلان ده يعني چه؟ اصلاً مگر مي شود دهي را كه عده اي در آن زندگي مي كنند خريد يا فروخت؟ رعيت مگر گاو و گوسفند است كه مالكي به ديگري بفروشد. حق با اوستاي من است بصيرالملك مفت خور است.
خانوم خانوما زن بصيرالملك را بي آنكه ديده باشم و يا حتي اوستا تصويرش كند برايم عزيز شد، در تخيلاتم سنبل مهر و محبت شد، با احترام به يادش مي آوردم و چون قدر اوستا را فهميده بود دوستش داشتم.
دلم براي عيال اوستا خيلي سوخته بود، نمي دانم چرا وقتي به ياد او بودم زني شبيه مادرم شكل مي گرفت، مظلوم و بي سر و صدا. يواش يواش افكارم به هم ريخت كلمات و افراد قاطي هم شدند، نظم تفكراتم از هم گسيخت و چشمهايم سنگين شد و ... خوابم برد.
صبح صداي غلغل سماور مثل هر روز بيدارم كرد.
- سلام ننه جان.
- عليك السلام، صبحت بخير.
يكباره مثل اينكه جرقه اي در مغزم درخشيد، حرفهاي ديروز اوستا همه شفاف شدند همه آدم ها و حرف ها يكجا درون مغزم جمع شدند. يكدفعه مثل اينكه احساس بزرگي كردم، حس كردم كه من هم مرد شده ام، من هم مرد هستم، از جا بلند شدم با عجله كارهايم را كردم و با علاقه دويدم طرف دكان.
اوستا مدتي بود كه اختيار دكان را به من سپرده بود، صبح ها براي كار توي خانه هاي مردم مي رفت و دمادم غروب مي آمد، كارهاي روز بعد مرا معين مي كرد، گپي مي زديم چپقي مي كشيد و بعد دوتايي دكان را مي بستيم و نصف راه را هم با هم بوديم بعد از هم جدا مي شديم. مثل پدر با من رفتار مي كرد و چون بچه هم نداشت گاهگاهي به من «پسرم رحيم» مي گفت هم خوشم مي آمد هم دلم برايش مي سوخت. آن روز تا غروب كه اوستا بيايد در افكار خودم غوطه ور بودم. و بالاخره نمي دانم چه زماني از روز بود كه بياد روزي افتادم كه با مرتضي قهوه چي سر مادرم حرفم شده بود گفته بود مادرت را شوهر بده برو سربازي و من بدم آمده بود.
جرقه اي كه صبح بين خواب و بيداري در مغزم درخشيده بود دوباره روشن شد. لحظه اي دست از كار كشيدم با انگشتانم موهايم را چنگ زدم چشم هايم را بستم و با دوتا انگشتم به مغزم فشار آوردم، مثل اينكه درون مغزم غوغاي بود، بيچاره مغزم در تلاش بود چيزي را كه فراموش كرده بودم به يادم آورد. چي بود؟ كدام خاطره اي بود كه فراموش كرده بودم؟ از كوزه مقداري آب كف دستم ريختم و بصورتم پاشيدم، از خنكي آب خوشم آمد توي ليوان تا نصفه آب ريختم و جرعه جرعه نوشيدم. دوباره به كارم پرداختم، همينكه ميخ را روي چوب گذاشتم و چكش را بلند كردم كه بر سر ميخ بكوبيم گويي پتكي بر كله خودم كوبيده شد. ذهنم روشن شد، آنچه را كه دنبالش بودم يافتم.
اوستا گفته بود كه ما مرد ها آدم هاي خوبي نيستسم، آه پس همين حرف بود كه به دل من نشسته بود، من هم مرد بودم و از اين بابت خوشحال بودم حتي با باور كردن اين مطلب كه آدم خوبي نيستم!
حق با اوستا بود، من هم چند سال پيش وقتي از پيش مرتضي قهوه چي برگشتم با وجود اينكه به خاطر مادر با او دعوايم شده بود با خود مادر سر سنگين شده بودم، نيمچه دعوايي با او كرده بودم آه پس من مرد شده بودم و خودم حاليم نبود.
وقتي به خانه بر مي گشتم تصميم گرفتم تمام داستاني را كه اوستا راجع به پنجره ارسي تعريف كرده بود براي مادرم بازگو كنم.
البته اين صورت قضيه بود اما منظور اصلي ام اين بود كه به مادرم حالي كنم كه ما مردها موجودات عجيبي هستيم اوستا با وجود اينكه سالهاي سال از آن ماجرا مي گذرد اما طوري نسبت به زنش دل سوزانيد كه گويي هنوز مسئله تر و تازه بود.
مي خواستم با زبان بي زباني از مادرم دلجويي كنم و در حديث عيال اوستا به او حالي كنم كه اگر هم گهگاهي با او سرسنگين مي شوم نه به خاطر اين است كه دوستش ندارم بلكه كاملاً به دليل اين است كه خيلي دوستش دارم!! مادر با علاقه تمام داستان را گوش كرد گاهي با گفتن «بيچاره اوستا محمود» با او همدردي مي كرد وقتي صحبت از شام نخوردن اوستا محمود و گريه زنش كردم آهي كشيد و گفت:
- رحيم ما زنها هميشه سنگ صبور مرد ها بوديم و هستيم، فرقي نمي كند مرد مرد است يا پدرمان است يا شوهرمان يا پسرمان، در هر صورت كارمان سوختن و ساختن است.
- مادر هرگز همچو مسئله اي براي شما پيش آمده؟
- اووه هزار بار
- پدرتان يا پدر من؟ يا ...
- همه، همه،
هيچ انتظار نداشتم بخندد ولي خنديد و گفت:
- بالاخره شماها يك جوري بايد ثابت بكنيد كه مرد هستيد و ما زنها به خاطر اين كه به مردانگي تان كمك كرده باشيم خيلي از مواقع مثل بچه هايمان شما را مي بخشيم.
آه پس زنها خيلي راحت بچه هايشان را مي بخشند،
خوشحال شدم، پس من كه بچه مادرم بودم بخشيده شده بودم.
از آن شب به بعد عادت كردم هر چه در دكن مي گذشت براي مادر تعريف مي كردم و او مثل اينكه همراه من آنجا كار مي كند در جريان همه مسائل قرار داشت.
دورادور محبت اوستا و زنش در خانه ما جا باز كرده بود و مادر خيلي دلش مي خواست يكبار قيمه پلويي درست كند و اوستا و زنش را دعوت كنيم.
- مادر من رويم نمي شود به اوستا بفرما بزنم.

romangram.com | @romangram_com