#شب_سراب_پارت_17

- شام بخوريم رحيم، من گرسنه ام تو هم حتماً گرسنه هستي.
درحاليكه حلوا را با نان لقمه مي كرد يكريز صحبت مي كرد.
- اين خانم كه حلوا آورده خياط است، خانه آدم هاي ثروتمند مي رود خياطي، كارش گرفته مي گويد اگر من بخواهم مرا هم همراه خودش مي برد براي كوك زدن، براي بعضي كارهاي ساده، خيلي تعريف مي كند.
- ننه جان ترو بخدا، كار خودت را ول نكن، آخرعمري شاگرد خياط نشو.
- رحيم، آخه زندگيمان نمي چرخد، دختر ها يواش يواش فن ما را ياد مي گيرند و به مادرهايشان كمك مي كنند مي بيني من يكي يكي مشتري هايم را از دست مي دهم، سابق بر اين هر هفته سه تا خانه مي رفتم حالا مي بيني كه همه اش خانه هستم گاه گداري مشهدي رقيه خبرم مي كند كه بيا فلان جا عروسي است.
- مادر من نمي دانم هر كاري مي خواهي بكن، آب از سر ما گذشته.
- مي گم با اين خياط كمك كنم عيب كه ندارد؟
فكري كردم گفتم: كمك عيب ندارد اما خانه مردم نرو، توي همين خانه هرچه كار بياره من هم كمك مي كنم.
خنديد، خنده تلخ،
- تو؟ تو خياطي مي كني؟
- چرا نمي كنم بهتر از بيكاري است كه، مگر لباس هاي مرد ها را كي مي دوزه؟ مگر خياط مرد تا حالا نديدي؟
- چرا چرا ديدم، ولي اين لباس زنانه مي دوزد.
- باشد كي مي داند من دوختم؟ تو يادم بده هر كاري باشد مي كنم.
- دلم يكدفعه اي روشن شد، بلند شدم لحافم را تا كردم گذاشتم روي رختخواب مادرم، آمدم نشستم سر سفره.
- عجب حلواي خوشمزه اي هست مادر.
- نوش جانت، خيلي شيرين است دل مرا زد.
فهميدم كه بهانه مي آورد كه نخورد و سهم اش را به من بدهد.
تعارف نكردم، مثل اين كه اشتهايم دو برابر شده بود همه حلوا را تمام كردم، من با يك تكه نان حتي ته بشقاب را هم پاك كردم و خوردم.
- مادر مي داني چقدر خوب مي شود؟ از اول صبح تا موقع خواب من و تو بدوزيم فكر مي كني چقدر مزد بگيريم؟
- آخه پسر من جز كوك كردن و پس دوز كا ديگري بلد نيستم، تو هم كه اصلاً آن را هم بلد نيستي.
- ياد مي گيرم مادر، تو يادم بده ياد مي گيرم، از جا بلند شدم سفره را جمع كردم بشقاب را بر داشتم گذاشتم روي تاقچه، سفره را از پنجره تكان دادم تا كردم گذاشتم سر جايش، چند روز بود دست به سياه و سفيد نزده بودم، انگاري خون گرم توي رگهايم راه افتاده بود.
- مادر نخ و سوزن ات كو؟ بيا از همين امشب يادم بده.
مادر با ناراحتي نگاهم كرد.
- قبلاً مي گذاشتي توي جانماز، كو كجا گذاشتي؟
- رحيم كار شب سنگين مي شود، صبر كن فردا صبح، فردا يادت مي دهم.
- كار شب چرا سنگين مي شود؟ كي گفته؟ اي بابا ول كن مادر، ما همه كارها را از اول صبح شروع كرديم كو؟ پس چرا سبك نشد؟ دكان مشدي جواد صبح نرفتم؟ تيمچه فرش فروش ها صبح نرفتم؟ مدرسه صبح نرفتم؟ پس چرا همه شان نصفه كاره ماندند، بگو نخ و سوزن كجاست، ياالله.
- توي قوطي چايي است بالاي رف گذاشتم.
اين قوطي چايي از زمان پدرم مانده بود، قبلاً كه پدر بود هميشه تويش چايي مي ريختيم، بعد از مرگ پدر كه وضعمان خوب نبود، قند مي ريختيم، حالا مادر جاي نخ و سوزن و دگمه و سنجاق كرده بود. بلند شدم و پيراهنم را آوردم، پشت پيراهنم را روي زمين صاف كردم، سوزن را نخ كردم و خودم شروع كردم به دوختن.
- الهي قربان قد و بالايت بروم تو كه بلدي

romangram.com | @romangram_com