#شب_سراب_پارت_113

وسط حیاط خشکم زد نمی دانستم چه بکنم بدوم دنبال مادرم بروم پیش ناصر خان دست بدامان انیس خانم بشوم خدایا این چه سرنوشتی است که من دارم هر دم غمی آید بمبارک بادم محبوبه از پشت پنجره نگاهم می کرد بزور قدم برداشتم واقعا پایم جلو نمی رفت ایکاش همان لحظه زمین دهن باز می کرد و مرا می بلعید و این مساله خاتمه پیدا می کرد آهسته آهسته از پله ها بالا رفتم وار اطاق شدم
چه شده رحیم
هیچ مگر قرار بود چیزی بشود
نه ولی مثل اینکه با مادرت جر و بحث داشتید
بزور لبخند بی رنگی به لب آوردم
نه داشتیم خداحافظی می کردیم
خندید و گفت این رسم خداحافظی است
حق با او بود این نه رسم خداحافظی بود نه من عادت به این درشتگویی داشتم
ملتمسانه گفتم ولم کن محبوبه تو دیگر دست از سرم بردار
طفل معصوم دست از سرم برداشت اما فکر گوشواره های این دختره دمدمی مزاج بی شعور دست از سرم بر نمی داشت از قدیم ندیم گفته اند با بچه معامله نکنید این زن گنده به اندازه بچه عقل و شعور ندارد خودش گوشواره ها را آورد خودش پیشنهاد کرد حالا چرا زیرش می زند از غذایی که ظهر مادر درست کرده بود باقی بود محبوبه دید که حالم خوش نیست بی کمک من غذا را گرم کرد آورد سفره را چید
شام می خوری
نه میل ندارم محبوب تو تنها بخور
با وجود اینکه واقعا میل نداشتم و غصه گلویم را فشار می داد اما از سوال محبوبه رنجیدم موقع شام یا ناهار دیگه نمی پرسند می خوری تکلیف می کنند که غذا حاضر است بیا بخور
بهر طریق مثل اینکه حال من را معصومه گرفته دل نازک هم شده ام
محبوبه به تنهایی نشست سر سفره مات اش برده بود انگاری او هم بدون من نمی توانست لب به غذا بزند
خدایا شکر چقدر ما شبیه هم هستیم چقدر دلمان بهم راه دارد مدتی در سکوت گذشت نمی دانست در دل من چه غوغایی است آخ لعنت بر بی پولی محبوبه از سر بلند شد آمد نشست جلوی پایم دستهایش را گذاشت روی زانوهایم
رحیم خان اگر تو شام نخوری من هم نمی خورم بگو چه شده
موضوع مهمی نیست خودم یک کاری می کنم
خوب بگو من هم بدانم من کاری بدی کرده ام
دخترک مظلوم بی گناهم الهی من فدای تو بشوم مگر می شدود تو کاری بدی بکنی
پس چی چه شده چرا نمی گویی
چی بگویم چه جوری بگویم خدایا مرا چرا نکشتی که راحت شوم هر لحظه از زندگیم یک مساله بغرنجی پیش می آید خدایا هریک از این بلا ها که سر من آمده و می آید برای خرد کردن یک جوان کافی بود رحیم تو جان سگ داری اینهمه مصیبت می کشی باز هم زنده ای نگاه منتظرش را به صورتم دوخته بود
آخر می ترسم ناراحت بشوی خودم یک فکری برایش می کنم
رحیم من که دیوانه شدم تو را به خدا بگو چه شد به خدا ناراحت نمی شوم این طور بیشتر زجر می کشم چرا حرف نمی زنی
چه حرفی بزنم بگویم گوشواره ها عاریتی بود بگویم قسطی بود بگویم آخه چه بگویم
سرم خود به خود پایین افتاد داشتم از خجالت آب می شدم چه بکنم اگر هم نگویم هزار فکر نامربوط می کند با مادرم بد می شود فکرهای کج می کند چه بکنم دل به دریا چاره ندارم بگذار بگویم مگر نه اینست که این زن شریک غم و شادی من است با صدایی که برای خودم هم آشنا نبود و گویی از ته چاه بیرون می آید گفتم
من چیزی از کسی قرض گرفته ام یعنی من نگرفته ام مادرم برایم گرفته حالا طرف مالش می خواهد
خدایا اگر آرش جان خود را در چله کمان نهاد و تیر را انداخت رحیم بیچاره هم آبرو و حیثیت خود را در این دو کلام نهاد و از دست داد
نگاهش نمی کردم که ببینم چه حالی پیدا کرد اما خیلی راحت گفت

romangram.com | @romangram_com