#شب_سراب_پارت_10
از جا بلند شدم چايي ها را گرفتم.
- مهمان حاجي كيه؟
- همان جوانك فكلي كه شعر مي خواند.
آقا مرتضي ابروها را بالا كشيد و سرش را تكان داد وقتي برگشتيم آقا سيد محمد رضا شعر ديگري مي خواند:
خلقت من در جــــــهان يك خــــــــلقت ناجور بود منكه خود راضي به اين خلقت نبودم زور بود
خلق از من در عذاب و من خــود از اخلاق خويش از عذاب خلق و من ، يارب چه ات منظور بود
حاصلي اي دهر ، از من ، غير شرّ و شور نيست مقصدت از خـــــلق من ، غير شرّ و شور بود
ذات من معلوم بودت نيســــــت مرغوب از چه ام آفـــــــــــــريدستي؟ زبــــــــــــــانم لال .....
آقا محمد رضا كلامش را تمام كرد و نگاه كنجكاوي به طرف من انداخت. حاجي آقا مثل اينكه معني نگاه او را فهميد:
- پسر با معرفتي است، مورد ثقات است.
- سواد داري پسر؟
- يك كمي آقا.
- يك كمي يعني چقدر؟
حاجي آقا گفتند: مي تواند بخواند و بنويسد.
- پدر داري؟
- نه آقا.
- با كي زندگي مي كني ؟
- با مادرم.
حاجي آقا گفتند: مادرش به جاي خواهر من زن بسيار خوبي است، مشير و مشاور مادر صمد شده ، زن زحمتكشي است ، حلال اند ، محرم اسرارند.
- كجا زندگي مي كنيد؟
- زرگنده آقا.
- اوووه ، از آنجا چه جوري مياي ؟
- ميام ديگه آقا چاره ندارم.
قسمت چهارم
آقا سيد محمد رضا آه سردي كشيد و گفت: تا كي بايد شاهد بدبختي مردم باشيم و درماني هم برايشان نداشته باشيم؟ مادرت جوان است؟ چند سال دارد؟
كمي فكر كردم، نمي دانستم چند سال دارد؟ اصلاً توجه نكرده بودم، براي من چشم و ابرو يو رنگ و موي او معني نداشت، تمام وجود او براي من مادر بود و من تمام وجود او را بدون توجه به هيچ چيز دوست مي داشتم، تنها كسم بود، تنها يارم بود، بعد از پدر در اين دنياي وانفسا فقط او را داشتم او هم جز من كسي را نداشت، يك خواهري داشت كه در اطراف ورامين زندگي مي كرد ولي آن زمان ورامين هم جاي دوري بود و من به ياد نداشتم كه خاله ام را كي ديده بودم، مثل اينكه حاجي آقا و مهمانش از من فارغ شده بودند، من نمي دانستم مادرم چند سال دارد و جوابشان را نداده بودم. تو فكر بودم كه صداي شعر خواندن مهمان حاجي آقا از عالم خيال بدرم كرد:
ز اظهار درد، درد مداوا نمي شود شيرين دهان بگفتن حلوا نمي شود
درمان نما، نه غيظ كه با پا زمين زدن اين بستري ز بستر خود پا نمي شود
ضايع مساز رنج و دواي خود اي طبيب درديست درد ما كه مداوا نمي شود
romangram.com | @romangram_com