#ثروت_عشق_پارت_89

- حتی دلم نمیاد اینکارو باهات بکنم، خخخ من عاشقت بودم سمانه. این را نمیفهمی نه؟
- پس خیلی شانس اوردم، نه؟ که عاشقم بودی و برادر و دوستم را به کام مرگ فرستادی.
- خفه شو.
این را با صدایی بلند فریاد زد و بطری خالی را محکم توی فرق سرم کوبوند. خواننده ی عزیز، دردش وحشتناک بود. جیغی دردناک کشیدم و از درد به خودم نالیدم. مایع گرمی از سرم پایین چکید و تا روی چانه و گردنم پیش امد. سرم گیج میرفت، اما قصد نداشتم خودم را ببازم.
- ببین چه بلایی سرم آوردی! میخوام بکشمت.
ارسلان در حالیکه این حرف را میزد، چاقویی را از جیب کتش درآورد و روی گردنم قرار داد. خودش هم که پشت سرم ایستاده بود، نفس نفس میزد. خودم را برای مرگی سخت آماده کردم. با خودم گفتم:« شهاب، دوستت دارم.» و چشمانم را بستم. اما اتفاقی نیفتاد.

- ارسلان منتظر چی هستی؟ درست نیست یک خانوم را منتظر بذاری.
اما او میخواست من رو شکنجه بده، چون چاقو را پایین آورد و رو به رویم نشست. گفت:« بیا با هم باشیم، درست مثل قبل، باشه؟» امیدوار بودم یا هرچه زودتر شهاب از طریق ردیاب موقعیتم را پیدا کند یا ارسلان بکشتم، که البته اولی را بیشتر دوست داشتم، اما توان تحمل این وضع برایم غیرممکن بود.
- ارسلان منو بکش. زود باش.
- چرا به حرفم گوش نمیدی؟
- من ازت متنفرم، حاضرم بمیرم و با تو نباشم.
عکس العملش خشونت آمیز بود. او دستانم را باز کرد، و صندلی را روی زمین هل داد. سپس لگدی جانانه به پهلویم زد که باعث شد نفسم بالا نیاید. از درد به خود پیچیدم. با خودم گفتم:« قوی باش سمانه، الآن شهاب میرسه.»
همان موقع، ارسلان که انگار فکرم را خوانده بود، دلیل نرسیدن شهاب را بهم گفت. ارسلان گفت:« حتما منتظر پلیسایی تا بیان نجاتت بدن، نه؟ اما اونا نمیان، چون من ردیاباتو از کار انداختم!»
برگشتم و با نفرت نگاهش کردم. بله، اون باهوشتر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم. طفلک شهاب.... من را جلوی چشمانش دزدیده بودند، حتما تا الآن تا سر حد مرگ نگران شده. شهاب منو ببخش که همش فقط بلدم برات دردسر درست کنم، منو ببخش. متاسفم.


romangram.com | @romangram_com