#ثروت_عشق_پارت_82
خندیدم. کمی که جلوتر رفتیم، یکی از افسرها جلو آمد و با شهاب و ایمان خوش و بش کرد. بعد از اینکه شهاب منو معرفی کرد، او با من هم احوال پرسی کرد. سپس منو همراه شهاب به دفترش برد. بعد از روی میزی که روش کامپیوترهای پیشرفته و کلی کاغذ بود، یه مشت خرت و پرت الکترونیکی درآورد که کلی سیم داشت. بهم گفت:« از اونجایی که شما در شرایط خطرناکی هستین، آقا شهاب به ما دستور دادن که همه چیز رو درنظر بگیریم. اینا جی پی اس هستند، و اینم میکروفون هستش که شما میتونید زیرلباستون جاسازی کنید و هروقت لازم بود روشنش کنید تا ما به صحبتاتون گوش کنیم، و وقتی که بخواهیم، صدایتان را ضبط میکنیم.»
سپس یک اسلحه ی نه خیلی بزرگ بهم داد و گفت:« اگه لازم شد ازش استفاده کن.»
این جمله خیلی آشنا بود، جایی در خاطرات دورم به یاد آوردم که شهناز هم همین حرف را بهم زده بود.
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:« بله.» اونم سرش را تکان داد و گفت:« یکی از افسران خانم را میفرستم تا در جاسازی این ها به شما کمک کند.»
- اسلحه را هم باید جاسازی کنم؟
- بله.
- بسیار خب. ممنونم.
- نه، ما از شما ممنونیم. به کمک شما، میتونیم یک قاتل روانی را دستگیر کنیم.
- ممنونم که حرف هایم را باور کردید.
- شهاب به شما اعتماد دارد، ما هم به شهاب اعتماد داریم.
لبخندی زدم و او خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت. شهاب هم لبخندی دلگرم کننده زد و بیرون رفت.
چند ثانیه بعد، خانمی مهربان و چادری وارد اتاق شد.
romangram.com | @romangram_com