#ثروت_عشق_پارت_69

- ببخشید، توی کتابخانه بودم.
- بسیار خب... موضوع پایان نامتونو بگین.
- آه بله.
بعد یه مشت کاغذ از کیفم درآوردم و گذاشتم جلوش و شروع کردم سخنرانی کردن.
پس از پایان صحبتام، او گفت:« خوبه... بسیار خوبه... مدرک لیسانس خوشحال میشود برای شما باشد!»
لبخندی زدم و تشکر کردم. بعد از اینکه منو مرخص کرد، با خوشحالی بیرون آمدم و نفسی راحت کشیدم... آخیش!
از دانشگاه زدم بیرون، و آنجا شهاب با ماشین فاخرش منتظرم بود. با دیدن من از ماشین پیاده شد و دست هایش را برای آغوش باز کرد. منم بغلش دویدم و گفتم:« حله! پایان ناممو میگم! مختاری تاییدش کرد!»
- عالیه! بریم بستنی بخوریم؟
- بریم!
- ببینم حلقت کو خانمی؟
- ایناهاشش!
- چرا دستت نکردی؟
- چون قبل از صحبتم با استاد داشتم نماز میخوندم.
- آها. خب بریم عزیزم.
- میگما خوبه حالا عروسی نکردیم این فقط حلقه ی نامزدیه.
شهاب بهم چشم غره رفت و من ساکت شدم. بعد از خوردن بستنی، سوار ماشین شدیم و راهی خانه.

romangram.com | @romangram_com