#ثروت_عشق_پارت_67

- دخترم! عزیز دلم!
- چیزی شده؟
- میتونم بیام داخل؟
هنوز از دستش عصبانی بودم، با این حال به داخل دعوتش کردم. روی مبل زهوار در رفته نشست، به اطراف نگاهی کرد و گفت:« یک سالی میشه که اینجا نیومدم.»
لیوان چای را روی تنها میز عسلی روی اتاق گذاشت و گفت:« سمانه... میخوام بدونم بعد از دونستن حقیقت در موردم چی فکر میکنی.»
- شاید بی ادبانه باشه، اما از شما متنفرم.
محبوبه که اخلاق منو خوب میشناخت، آهی کشید و گفت:« تو کاملا درست فکر میکنی، چکار کنم تا منو ببخشی؟»
از گستاخی او من نیز جسارت پیدا کرده بودم.
- همین که تا آخر عمرت با عذاب وجدان زندگی کنی برام کافیه.
- اما من عذاب وجدان ندارم.
- پس کاری نمیتونی بکنی تا ببخشمت.
محبوبه سخت و طولانی بهم نگاه کرد.
- پس التماست نمیکنم.
- منم التماست نمیکنم که التماسم کنی.
- پس بیا یه قراری بذاریم، همین جا قرار بذاریم که اگه روزی همدیگرو توی خیابون دیدیم، یا تو و مریم با هم ملاقاتی داشتین، وانمود کنین هم دیگرو نمیشناسین.
خواننده ی عزیز، از اینکه به همین راحتی داشتم تنها فامیلم را از دست میدادم، دلخور بودم.

romangram.com | @romangram_com