#ثروت_عشق_پارت_59
- خیلی خب، به زودی معلوم میشود حق با کی بوده.
- میتونم یه خواهشی ازتون بکنم؟
- چه خواهشی؟
- تا زمان به هوش آمدن شهاب، بازجویی از خانم خسروی را متوقف کنید. دوست دارم او از ایشان و من بازجویی کند.
- درخواستتان را به رییس پلیس خواهم گفت، ایشان در این مورد تصمیم خواهند گرفت.
- ممنونم.
- خب، من دیگه میرم. به افسر رحیمی هم میگویم که حواسشان به شما باشد.
- افسر رحیمی؟
- آه... ایمانو میگم.
- آها باشه.
- پس فعلا خدا نگهدارتون.
- خداحافظ.
او رفت و من روی تخت دراز کشیدم. خیلی دوست داشتم که برم پیش شهاب، اما میترسیدم بهم تهمت فرار بزنند. در عوض به این فکر کردم که آیا شهناز حاضر است اعتراف کند که من از قضیه خبر نداشتم؟ همین طور به این فکر کردم که الآن ارسلان کجاست؟ آیا بیخیال من شده یا هنوزم داره دنبالم میگرده؟ از ته دل دعا کردم برای همیشه از زندگیم بیرون رفته باشه. ساعت ها همین طور فکرم مشغول بود. دلم برای شهاب تنگ شد، بلند شدم و لای در را کمی باز کردم. به بیرون نگاه کردم تا شاید ایمان را ببینم. او نبود. سرخود به اتاق شهاب رفتم و وارد اتاقش شدم و کنارش نشستم. دست هایش را گرفتم، باهاش درد دل کردم، حتی حرف هایی که ایمان بهم زده بود رو هم گفتم.
- شهاب... مریم، یعنی نامزد سابقت، دختر خاله ی منه، این یعنی من دختر همون پرستاریم که تو رو از آتیش سوزی نجات داده؟
بعد فهمیدم که چرا خاله ام هرگز از مادرم برایم صحبت نکرده بود، نمیخواست من چیزی بفهمم.
همانطور که دست شهاب را گرفته بودم و این حرف را میزدم، فشار کوچکی را در دستم حس کردم. دستم را سریع از دست شهاب درآوردم و به دقت به دست های شهاب نگاه کردم، خدای من! او داشت حرکت میکرد! با عجله گفتم:« شهاب منم سمانه! اگه صدامو میشنوی دستمو فشار بده!» و او دستم را فشار داد... فشاری ضعیف... سریع پرستار و دکتر را صدا زدم، آن ها بالای سر شهاب آمدند و ایمان هم خود را رساند. ما با نگرانی مشغول تماشای دکترها بودیم، بالاخره یکی از آن ها گفت:« به هوش اومد! خدا رو شکر!» ما که نفسمان را حبس کرده بودیم، از آسودگی خیال نفسی راحت کشیدیم. من بالای تخت رفتم و لبخند زدم. ایمان هم همین طور. شهاب به آرامی چشم هایش را باز کرد. چشمانش را روی حاضرین گرداند و وقتی به من رسید، ثابت شد. چندتا پلک زد. من گفتم:« سلام... میبینم که داشتی از پا درمیومدی مرد!» او لبخندی کوچک بهم زد. دکتر گفت که نمیتواند صحبت کند. شهاب دهانش را باز و بسته کرد ولی صدایی ازش خارج نشد. ایمان گفت:« بچه ی لوس میخواد ثابت کنه میتونه حرف بزنه!»
romangram.com | @romangram_com