#ثروت_عشق_پارت_57
- بسیار خب من دیگه میرم به کارام برسم. راستی همین روزاست که بابای شهاب برای دیدن پسرش بیاد.
- آها.
خواننده ی عزیز، تصور اینکه افکارم چه قدر قاطی پاتی بود برای شما دشوار است. همیشه دوست داشتم درمورد گذشته ام بیشتر بدانم، اما حالا خیلی چیزها میدانستم که به مذاقم خوش نیامده بود. چرا؟ چون که همیشه در تصوراتم از پدرم مردی مهربان داشتم که پس از مرگ مادرم، توان نگاه کردن در چشمانمان و دیدن بدبختیمان را نداشت به خاطر همین با کنار گذاشتن خود از زندگی دو کودکش، زندگی آنان را بهتر کرده بود. و حالا واقعیت طور دیگری بود: پدرم مردی سنگدل بود که فقط به فکر پول بود و پس از مرگ همسرش، با خوشحالی بچه ها را به خاله شان سپرده بود و پول هایی را که حق من و عرفان( شاید بهتر باشد بگویم ارشیا، اما تمایلی به نام اصلی خودم، یعنی نسیم، نداشتم) را برداشته بود و در رفته بود. و اما تصورم از خاله ام هم با رسیدن فکری به ذهنم در هم شکست: منکه از محبوبه تصور زنی فداکار و خواهری وفادار به مادرم را داشتم که پس از مرگ خواهر عزیزش بچه هایش را زیر بال و پر خودش گرفته بود، ناگهان به این فکر افتادم که شاید او ما را پیش خودش نگه داشته بوده تا اسم های ما رو عوض کنه و حواسش باشه ما از ماجرا بویی نبریم تا پول ها به خانواده ی خودش برسد و دخترش هم با مرد کاملی چون شهاب ازدواج کند. بله، او در حقیقت با پولی که برای ما بود ما را بزرگ میکرد و منتش را هم بر سرمان میگذاشت. همین طور از گفتن واقعیت که حق ما بود اجتناب میکرد. زندگی ظالمانه است، آن هم خیلی زیاد. اما راستش را بخواهید به این موضوع اهمیتی ندادم. بیشتر فکرم طرف شهاب بود. امیدوار بودم دوباره بتوانم صدایش را بشنوم. همان موقع مریم از اتاق بیرون آمده بود، چشمانش سرخ شده بود و به نظر می آمد گریه کرده است. بهم گفت:« خب، حالا بگو اینجا چیکار میکنی؟»
- حتی متوجه نشدی که دستم تکه پاره شده و به خاطر این الآن اینجام؟
نگاهی به دستام انداخت و چشمان بی تفاوتش را به من دوخت. حالا میفهمیدم او چرا از من اینقدر متنفر است، هرچی باشد من رقیبش بودم، از اول زندگیم.
- اما چرا تو اتاق شهاب من بودی؟
- چرا؟! اشکالی دارد که برای گرفتن حقم، حقی که از وقتی به دنیا آمدم مال من بوده، با کسی که مقدر شده باهاش ازدواج کنم، یعنی شهاب، ملاقاتی داشته باشم؟
مریم چشماش گشاد شد، فهمید که از قضیه بو بردم.
- تو چطور...؟
- چطور فهمیدم آره؟
- آره.
- کلاغا خبرا رو میرسونن.
- سمانه...
- یا بهتره بگی نسیم، نسیم نوریان. نه سمانه رسولی... اوه خدای من! من نباید تو را سرزنش کنم، تقصیر تو نیست؛ بلکه همش زیر سر این مادر بدجنسته که واسه ی تو همش زندگی دیگران را خراب کرد و تو آخرشم هیچی نشدی. واست متاسفم، مریم.
سپس بدون اینکه اجازه بدهم مریم جوابمو بده، رویم را برگرداندم و با گام هایی بلند به اتاقم رفتم. در را قفل کردم و خودم را تالاپ روی تخت انداختم، این دفعه دیگر آنقدر پر بودم که دلیل کافی برای زار زدنم را داشته باشم... زندگیم، درست مثل توپی بسکتبال بود که مردم باهاش بازی میکردند و از یکی به دیگری پاس داده میشد.
همونجوری روی تختم خوابم برد که کسی در زد و وارد اتاق شد. پلیسی بود با چهره ای که لرزه در بدن هرکس ایجاد میکرد.
romangram.com | @romangram_com