#ثروت_عشق_پارت_55

- شهاب، تو که از پیشم نمیری، نه؟ عرفان خیلی بی معرفته... اون از پیشم رفت... تو مثل اون نباش، باشه؟
حال دیگر توان کنترل خودم را از دست داده بودم؛ ادامه دادم:
- دیوونه، میدونی وقتی تصادفتو دیدم داشتم روانی میشدم؟ تو خجالت نمیکشی منو سکته میدی؟ حالا هم حتما برای معذرت خواهی باید بیدار شی، فهمیدی؟ شهاب تو رو خدا...
هق هق هایم مانع از صحبت کردنم شد. سرم را روی سینه اش گذاشتم و مانند موجود بدبخت و فلک زده ای گریه کردم. کمی که آرام شدم، گفتم:« شهاب، اوضاع برام خیلی سخته... تو رو خدا تنهام نذار. شهاب منو ببخش، همه ی این اتفاقا تقصیر منه. منو ببخش... متاسفم... متاسفم نمیخواستم اینجوری بشه.»
سرم را از روی سینه اش که بالا و پایین میرفت برداشتم و به چهره اش نگاه کردم. خدای من، قلبم با دیدن چهره اش از جا کنده شد. آنجا نشستم... و تنها کاری که از دستم برمی آمد، گرفتن دست هایش و دعا کردن برای بهبودی اش بود. چندین دقیقه گذشت. در باز شد و ایمان گفت:« سمانه... فکر کنم باید چند ساعتی بیرون منتظر باشی، شهاب ملاقاتی داره.»
- آه پدر و مادرشن؟
- نه پدرش که خارجه و مادرش هم که فوت کرده... راستش نامزد سابق شهاب اومده تا...
همون موقع دختری زیبا ایمان را کنار زد و با گفتن این جمله حرف او را نیمه تمام گذاشت:« از سرراهم برو کنار گنده بک!» و با کفش های پاشنه بلندش تلق تلوق کنان وارد اتاق شد، من با دیدن او از جام پریدم، آن دختر غریبه نبود، آشنا بود، یا بهتر بگم، خیلی آشنا بود، دختری که ازش متنفر بودم، با پوست مرمری و چشمان سبزش بهم چشم دوخته بود، و من هم با پوست تیره و چشمان سیاهم بهش چشم دوخته بودم، او کسی نبود جز مریم.
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟
خواننده ی عزیز، او در واقع نگفت چه غلطی میکنی، در عوض اصطلاح دیگری را به کار برد که ترجیح دادم در این کتاب ازش استفاده نکنم!
- اوم من، خب میدونی... اصن خودت اینجا چیکار میکنی؟
- هاه، من تنها کسیم که وجودم اینجا ضروریه، برخلاف بعضیا.
ضروری را با غلظت خاصی گفت که مخصوص خودش بود. ادامه داد:
- من نامزد شهابم، وقتی عشقم تو همچین وضعی میفته، باید همراهش باشم.
- اما مگه باهاش به هم نزده بودی؟
- برو بیرون دختر، میخوام کمی باهاش صحبت کنم.

romangram.com | @romangram_com