#ثروت_عشق_پارت_36
- من... من خیلی میترسم شهاب. تو رو خدا حرفمو باور کن. من فقط تورو دارم.
- برادرت میدونه؟
- شهاب!
با شنیدن کلمه ی برادرت دردی را در وجودم حس کردم.
- بسیار خب، سمانه. آروم باش. الآن در مورد هیچی فکر نکن. بعدا با هم همه چیو حل میکنیم.تو خیلی شانس آوردی که من نذاشتم سوار ماشینت بکنن با بقیه، وگرنه الآن دیوونه میشدی. حالا آروم باش، آروم.
سرم را به علامت تایید تکان دادم و کمی آب خوردم. با اینکه گریه ام تمام شده بود، اما هنوز هق هق میکردم. نمیتوانستم کنترلش کنم. شهاب آهنگی آرامش بخش گذاشت و من دوباره به خواب رفتم. اما ایندفعه هم همان کابووس های همیشگی.
- سمانه! بیدار شو. رسیدیم.
از خواب پریدم و با چشمای گشاد شده ام اطراف را پاییدم. دندان هایم به هم میخورد، با اینکه بهار بود و هوا سرد نبود. شهاب در ماشین را برایم باز کرد و من با دیدن اداره ی پلیس، بدنم به لرزه افتاد. بازویم را در بازوی شهاب انداختم چون نمیتوانستم درست راه بروم. وارد ساختمان شدیم. تمامی مجرمان را دستبند زده به سلول هایی برده بودند. فردی که فکر میکنم رییس پلیس بود، به سمتمان آمد. شهاب بهش ادای احترام نظامی کرد.
- آقای عدالت فرد! بازم که مجرم از دستتون در رفت! اما به هر حال خسته نباشی...
بعد متوجه حضور من شد و به دست های دست بند زده ام نگاه کرد و گفت:« ایشون کین؟» شهاب سریع دستم را ول کرد و من به طرف پایین تلو تلو خوردم. هنوز بدنم میلرزید و دندان هایم به هم میخوردند. بدجوری احساس سرما میکردم.
- قربان، این دختر جزو مجرماست. به نظر خیلی ضعیف و هراسناک میومد. این طوری که ادعا میکنه، از اینکه آن ها قاچاقچی بودند خبری نداشته.
- خب... حالا میبینیم... همون طور که میدونی، ما افراد خوبی برای بازجویی داریم. خوب و حرفه ای... بالاخره از زیر زبونش حرف میکشن بیرون!
- قربان... پیشنهاد میکنم زیاد بهش فشار نیارین... به نظر نمیاد امروز تواناییشو داشته باشه.
- ساکت! به خاطر همین میگویم تو جوانی و لیاقت پست بالاتر را نداری! از روی احساساتت تصمیم نگیر.
romangram.com | @romangram_com