#ثروت_عشق_پارت_31
منتظر جواب نماندم و سریع رفتم.
چند قدم که رفتم، از اینکه با خود شهاب برنگشته بودم پشیمون شدم. به ساعتم نگاه کردم و ساعت یازده شب بود. دو قدم جلو رفتم و متوجه شدم چندتا پسر جوون که جلوی شیشه ی مغازه ای متروکه وایساده بودند، من رو میپاییدند. ترس به جانم افتاده بود. با ناامیدی برگشتم تا ببینم شهاب هنوز آنجاست یا نه. نه، او آن جا نبود. قدم هایم را کمی تندتر کردم و آن پسرها که از طریق سایه شان حدس زده بودم چهار نفرند، با صدای بلندِ خنده هایشان دنبالم میکردند. سریع گوشیم را درآوردم و شماره ی شهاب را گرفتم. شهاب فوری گوشی را برداشت. منم خیلی آهسته، جوری که آنها نشنوند گفتم:« شهاب، من الآن توی همون خیابونم، به کمکت احتیاج دارم. چند نفر دنبالمن.»
شهاب با صدایی بلند و عصبانی گفت:« واینستا، توی کوچه ی بن بست هم حواست باشه نری. ندو، بدتره. به راهت ادامه بده تا من بیام.»
حالا من از شدت ترس به گریه افتاده بودم. عرق سرد روی پیشانی ام، اذیتم میکرد. کمی راه رفتم و اشتباهی توی کوچه ای بن بست پیچیدم. اشتباهی جبران ناپذیر. با ناامیدی دعا کردم شهاب برسد... اما نمیومد. موبایل لعنتی هم که آنتن نمیداد. به آخر کوچه رسیدم. پسرها بلند بلند میخندیدند و با این کارشون منو بیشتر عصبی و ناراحت میکردند. یکیشون که قیافه ی چندش آوری داشت، سمتم اومد و با صدای منزجرکننده اش گفت:« خانومی، راهتو گم کردی؟ اشکال نداره، من هرجا بخوای میبرمت.» بعد کمربندشو درآورد... فهمیدم قصدش چیه. بغضم را خوردم و با صدایی بلند که به شدت اعصاب خرد کن بود جیغ جیغ کردم:« به من نزدیک نشو عوضی!» اما البته که اون به حرفم گوش نکرد و نزدیکتر هم اومد. گفت:« بچه ها اول من شروع میکنم، بعدش شما هرکاری دوس داشتین باهاش بکنین.» وای نه خدایا! خدایا خودت کمک کن! من شروع کردم به جیغ کشیدن. اما کوچه خیلی خلوت بود. عقب عقب رفتم اما دیوار سرد به پشتم خورد و از حرکت ایستادم. مرده روسریمو از سرم کشید و من یه سیلی بهش زدم. خندید و دستش را به سمت دکمه های مانتوم برد که من تربیت اصیلم گل کرد و یک لگد جانانه به ساق پاش زدم. ظاهرا خیلی دردش اومد، چون بلافاصله رو شکمش خم شد و نفسش بند اومد. روسریمو از روی زمین برداشتم و روی سرم انداختم. یکی دیگه از اون پسرا سمتم اومد تا منو بگیره. همون موقع صدای بوق ماشینی رو شنیدم. شهاب از ماشین پیاده شد، اسلحه اش را از کمرش دراورد و به هوا شلیک کرد و فریاد زد:« پلیس! بی حرکت!» خدایا این اولین باری بود که از دیدن یه نفر انقدر خوشحال میشدم. پسرها خواستند با شهاب درگیر بشوند اما شهاب با جندتا حرکت رزمی درست و حسابی، همشونو زمین زد. همون موقع اون مرد اولیه از جیبش چاقویی درآورد و به شهاب حمله ور شد. شهاب هم از خودش دفاع کرد اما اون مرده شهاب را به دیوار چسبوند و چاقو را به سمت شکمش نشانه گرفت. شهاب جاخالی داد اما چون مرده محکم گرفته بودش، نتونست خیلی مانور بده و چاقو توی دستش رفت. منکه از گوشه ای تمام ماجرا را میدیدم جیغ زدم:« نه! شهاب!» بعد شروع کردم های های گریه کردن. همون موقع چندتا ماشین پلیس دیگه هم ریختند و فهمیدم که شهاب به پلیسا خبر داده. وقتی پلیس رسید من به سمت شهاب دویدم و درحالیکه هق هق میکردم نالیدم:« شهاب! شهاب!» اون با اینکه دست زخمیشو گرفته بود از جاش پاشد، سراپامو چک کرد و با نگرانی پرسید:« تو حالت خوبه؟»
- من؟ من چه اهمیتی دارم؟
همون موقع یکی از پلیس ها داد زد که همه رو دستگیر کردند. من زنگ زدم آمبولانس و چند دقیقه بعد آمبولانس هم آمد.شهاب را بردند. و من هم توی آمبولانس نشسته بودم و دستان شهاب را محکم در دستای خودم گرفته بودم. هیچ حرفی نزدیم. اون رو به بیمارستان بردند و دستشو باند پیچی کردند. اون اصلا خم به ابرو نمیورد، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. منم با نگرانی که دیوانه ام میکرد، به دستش نگاه میکردم. وقتی پرستار از اتاق رفت، با غصه بهش گفتم:« منو ببخش، همه ی اینا تقصیر منه.»
- نه، تقصیر منه که انقدر بی فکر بودم که گذاشتم تنها بری بیرون.
- شهاب؟
- بله؟
- ازت ممنونم. تو امشب... یه جورایی زندگیمو نجات دادی.
- اگه دستم بهشون برسه، همچین میزنمشون که آرزو کنند ای کاش به دنیا نیومده بودند. سمانه، تو خسته ای، برو خونه. الآن چندتا از آشناهام میان. اونا مواظب منن.
- همه ی این اتفاقا به خاطر منه. راستی اگه نذارن ماموریت فردا رو که انقدر برات مهمه رو بری، من هیچوقت خودمو نمیبخشم.
- نترس بابا، یه زخم کوچولو که چیزی نیست! توهم برو استراحت کن. منم اینجوری خیالم راحت تره.
- اما...
- اما بی اما!
- بسیار خب... من دیگه میرم. خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com