#ثروت_عشق_پارت_26

شهناز با صدایی آرام گفت:« بهش فکر کن سمانه، این شمارمه. پنج میلیون، میتونه زندگیتو بهتر کنه... پنج میلیون میتونه نجاتت بده. تا شب بهم خبرشو بده. اگر قبول کردی، بعدا درباره ی جزییات بهت میگم عزیزم.»
و منو تو خماری گذاشت و رفت.
رفتم به اتاق محبوبه روی زمین نشستم و سرم را بین دست هایم گرفتم؛ پنج میلیون... پنج میلیون... وسوسه انگیزه... خیلیم وسوسه انگیزه. اما بخشی از وجودم میگفت این کار خیلی مشکوکه و شایدم توش خطری چیزی باشه، اما بخش دیگه ی وجودم میگفت: آره، شاید خطرناک باشه، اما فراموش نکن که عرفان واسه زندگیت دست به چه کارای خطرناک تری میزد...
آره... عرفان... نام عرفان به گوشم شیرین آمد... من باید به خاطر اون هرکاری بکنم... من دوسش دارم... اون برادرمه... تنها کَسمه... باید به خاطر اون اینکارو بکنم.
شب شده بود، و من تصمیمم را گرفته بودم. گوشیمو برداشتم، شماره ی روی کاغذ را گرفتم. خود شهناز برداشت، گفتم:« سلام، من سمانه ام.»
- خب سمانه، تصمیمت رو گرفتی؟
- بله، جوابم مثبته. بهم بگید باید چیکار کنم.
از آن طرف تلفن صدای قهقه ی شهناز بلند شد.
- خوبه... خیلی خوبه دخترجون! پس فردا، ساعت هشت شب، به این آدرسی که بهت میدم بیا تا من خودم ببرمت جایی که جنسا معامله میشن. آه، راستی، هیچکس، حتی مریم هم ازین قضایا خبر نداره. دهنت باز بشه مُردی. شوخیم ندارم، روشن شد؟
- بله.
گوشیرو قطع کرد. منم کمی ترسیده بودم، اما تصمیم گرفتم بهش فکر نکنم. به نشیمن رفتم و کمی با محبوبه حرف زدم.
شب، خوابیدم و صبح زود از جام پاشدم و رخت خوابم را مرتب کردم. اون روز را هم به بطالت گذروندم، حدودای ساعت چهار بعداز ظهر بود که شهاب بهم زنگ زد. منم حواسم نبود و جواب تلفنمو دادم.
- ای بابا دختر تو کجا بودی نگرانت شده بودم؟
- نگران من؟
راستی اون چرا باید نگران من باشه؟
- میخوام ببینمت، یادت نره، تو به من بدهکاری.

romangram.com | @romangram_com