#ثروت_عشق_پارت_145
- سلام. خوبی؟ خسته نباشی. آقا شهاب هستن؟
- چیزه... راستش الآن دارن با ارباب صحبت میکنن. منم میخواستم بهشون حضور شما رو اعلام کنم از اتاق بیرونم کردن... شما هم بهتره تنهاشون بذارین.
- آها پس تو نشیمن منتظر میمونم.
از لحن صحبت کردن ستایش فهمیدم از یه چیزی میترسه.
- ستایش خانوم اتفاقی افتاده؟
- نه.... فقط خانوم، ارباب خیلی عصبانیه سعی کنین باهاش برخورد نداشته باشین.
- اِ... اما من میخواستم او رو ببینم.
- وای خانوم!
او طوری به من نگاه کرد که انگار دیوانه ای هستم که میخواهم از بالای تپه ای خودم را به پایین پرت کنم.
- نه بهتره نبینیدشون.
- من میدونم ایشون از چی عصبانین. میخوام آرومشون کنم.
لبم را گاز گرفتم.
- هرجور خودتون صلاح میدونین. میخواید این قابلمه را بذارم تو یخچال؟
- نه میخوام پیش خودم باشه ممنون.
به اتاق نشیمن رسیده بودیم. ستایش خانوم به حیاط رفت تا ماشین ها را بشوید. من هم روی مبل نشستم و به اطرافم نگاه کردم. اولین باری که پایم را اینجا گذاشته بودم شش سال پیش بود. آرزو میکردم ای کاش به اون موقع برمیگشتم که هنوز این اتفاقا پیش نیومده بود.
نیم ساعت آنجا نشسته بودم. دیگه خسته شده بودم... و همینطور کنجکاو. میخواستم بدانم شهاب با پدرش در مورد چی اینطوری حرف میزنن که انقدر طول کشیده. میخواستم بدونم بعد از قضایای دیشب، پدر شهاب چه عکس العملی نشان میدهد. به خاطر همین از جایم بلند شدم و به سمت اتاق کار پدر شهاب رفتم. صدای تق تق پاشنه های کفشم، روی کف سنگی اتاق، در اتاق منعکس میشد و حضور من رو یادآوری میکرد.
romangram.com | @romangram_com