#ثروت_عشق_پارت_143

سپس پدر شهاب جلوی پسرش وایساد، و یک کشیده خوابوند تو صورتش. من خیلی شوکه شده بودم و ناخودآگاه جیغ کوتاهی کشیدم ولی بلافاصله دستم را جلوی دهانم گرفتم. پدر شهاب که گویی تازه متوجه من شده بود، انگشتش را به سمت من گرفت و گفت:« به خاطر این دخترس، نه؟ من یه زمانی این دختر را خیلی دوستش داشتم. نه به خاطر اینکه دخترِ مرجان بود، بلکه خودش هم دختر خوبی بود. وقتی که میدیدم شما دوتا چقدر با هم خوشحالید، با خودم فکر میکردم که از خدا هیچی نمیخواهم. اما این دختر فقط مایه ی دردسر بود و بس. نه یک بار بلکه چندین بار. به خاطرش تو کلی سختی کشیدی و حتی نزدیک بود بمیری. فکر میکنی این دختر واقعا واسه تو خوبه؟ نه خیر، بلکه کلی هم تو رو به دردسر میندازه. من اجازه نمیدم این دختر تو رو به تباهی بکشونه. به هیچ وجه!»
- پدر خواهش میکنم. خودت میدونی که من چقدر سمانه رو دوسش دارم.
- تو مایه ی آبروریزی هستی پسر.
- متاسفم.
او این را گفت و به سمت من آمد و مچ دستم رو گرفت و بیرون رفت و جمعیت بهت زده را پشت سر گذاشت. روشنا همان طور به زمین خیره شده بود و پدر شهاب که از عصبانیت سرخ شده بود، رفتن مارو تماشا میکرد. با خودم گفتم:« بیچاره روشنا و پدر شهاب! آبروشون جلوی اون همه آدم رفت. اما ظاهرا شهاب براش این چیزا مهم نبود. وقتی به صورت شهاب نگاه کردم، برخلاف همیشه، نتونستم حالت صورتشو بخونم.
- شهاب؟
- بله؟
- تو واقعا منو یادت میاد؟
سوییچ ماشینشو درآورد و در ماشین را برایم باز کرد. منم سریع سوار شدم. او هم سوار شد. داخل ماشین، بوی عطر روشنا را حس کردم. خیلی غلیظ بود و از فرسنگ ها قابل تشخیص بود.
- آره سمانه، همه چیو یادم میاد.
- از کی؟
- اونروزی که تو بیمارستان اون ساعتو نشونم دادی، یه چیزای گنگی به ذهنم اومدن. اونروزیم که بعد از روشنا اومدی خونمون و ویژگی های شخصیتیمو گفتی باز یه چیزایی یادم اومد... اما راستش زیاد به خودم مطمئن نبودم.... تا اینکه امروز توی این مانتو دیدمت.
او برگشت و نگاهم کرد. چشمانش میدرخشید، درست مثل کسی که بعد از سال ها کسی را ببیند که هیچ امیدی به دیدن دوباره اش نداشته.
- حالا میخوای چیکار کنی شهاب؟
- نمیدونم. خدا بزرگه. من میرسونمت خونت، خودمم میرم خونم بعدش که بابام اومد ببینم چه تنبیهی برام در نظر گرفته.
او چشمکی زد و دیگر تا آخر راه با هم صحبت نکردیم. احساسات من کاملا پیچیده بودند: از یک طرف تا حد مرگ خوشحال بودم که شهاب منو به یاد داره، و از طرفی کلی هم واسه پدر شهاب و روشنا که آبروشون رفته بود، و همینطور خود شهاب که کلی ریسک کرده بود ناراحت بودم؛ به خاطر همین نمیدونستم چی باید بگم. فکر میکنم شهاب هم همین احساسات من رو داشت چون او هم حرفی نمیزد.... در حقیقت حرفی به ذهنش نمیومد که بزنه. درست مثل من.

romangram.com | @romangram_com