#ثروت_عشق_پارت_131

- ایمان نیومده؟

- اوه چرا. یه لحظه صبر کن. ایمان! ایمان!

همونموقع ایمان بدوبدو آمد و با دیدن من شوکه شد.

- سلام! شما کجا این جا کجا؟

- ای بابا باید برای تک تکتون توضیح بدم که دعوت شدم؟!

آنها بداخلاقی من رو درک میکردن... البته که رفتارم نرمال بود.

کمی با آنها گپ زدم ولی خبری از روشنا و شهاب نبود. پانیز و ایمان از من معذرت خواهی کردند و گفتند که باید بروند پیش یکی از دوستاشون. منم با اینکه دلخور شدم اما با روی خوش گفتم که اشکالی نداره.
آن ها که رفتند، من هم گوشه ای روی یکی از صندلی هایم نشستند. سپس صدای هلهله ی شادی را شنیدم و فهمیدم که عروس دوماد اومده اند.
سرکی کشیدم و آن ها را دیدم. روشنا، زیباتر از همیشه، با لباس سفید. اگر او الآن لباس سفید پوشیده بود پس یعنی دیگر مراسم عروسی نمیگرفتند. و در کنار او، شهاب، با کت و شلوار مشکی.


romangram.com | @romangram_com