#ثروت_عشق_پارت_129
وارد که شدم، همه مشغول بزن و برقص بودن. سرک کشیدم و دیدم در انتهای باغ، سفره ی عقد را گذاشته اند.
همان موقع، کسی به شانه ام زد. برگشتم و پانیز، همسر ایمان را دیدم.
- پانیز!
- سمانه!
- سلام خوبی؟
- ممنون.... تو اینجا چیکار میکنی؟
- دعوت شده بودم.
- واقعا؟؟
romangram.com | @romangram_com