#ثروت_عشق_پارت_127

بعد از ظهر تصمیم گرفتم برم سرقبر عرفان و ارسلان. دلم واسه عرفان تنگ شده بود. همیشه وقتی پیش عرفان میرفتم، سری هم به ارسلان میزدم.
به بهشت زهرا رسیدم. کنار قبر عرفان روی زمین نشستم و شاخه های گل را روی قبرش گذاشتم.

- سلام داداشی... خوبی؟ من نبودم تنها شده بودی نه؟ ببخشید که هفته ی پیش نیومدم. راستش این چند روز، هیچ جا نرفتم.

آب را روی سنگ سیاه ریختم و با دستم شست و شو دادم و برایش فاتحه خوندم. سپس همانطور که روی سنگ نشسته بودم، گفتم:« عرفان، دلم خیلی گرفته. کجایی داداشم؟»
اشک هایم، جلوی دیدم را گرفته بودند.
- اونجا، خوش میگذره بهت؟ هیچ استرس و نگرانی نداری... دلتنگ کسی نیستی.... میدونی عرفان، شهاب... شهاب بهم بد کرد. خیلیم بد کرد. اون همه بهم خوبی کرد اما یه دفعه زد همه چیو خراب کرد. اون عوضی... حتی نمیتونم ازش دلخور باشم. حتی... حتی دلم نمیاد سرزنشش کنم، چون منو اصلا نمیشناسه. عرفان میگی چیکار کنم؟ عرفان کاش الآن اینجا بودی.... دلم برات تنگ شده. خیلی زیاد.
اشک هایم را با پشت آستینم پاک کردم و با لبخندی گفتم:« معذرت میخوام که ناراحتت کردم. راستی عرفان، بچه ی فرانکو دیدی چقدر بزرگ شده؟ آخی... عین باباشه!»
بعد کمی دیگر آنجا نشستم و به مورچه هایی نگاه کردم که در صف اینور و اونور میرفتند.
ساعت را نگاه کردم، شش بعد از ظهر بود. از جایم بلند شدم، گوشه ی سنگ قبر را بوسیدم و به سمت قبر ارسلان به راه افتادم. یک شاخه گل رز را برایش نگه داشته بودم... گل محبوبش.... گلی رو که وقتی شانزده سالم بود، به نشانه ی عشقش بهم داده بود. با به یادآوردن این خاطرات، چینی به پیشانی ام افتاد. سرم را تکان دادم تا خاطرات گذشته ام محو شوند.

قبر ارسلان، نزدیک قبر عرفان بود. سی ثانیه پیاده روی داشت، وقتی که بالای سنگش ایستادم، برایش فاتحه ای فرستادم. گل را کنار عکسش گذاشتم و طبق معمول، بدون حرف رفتم.
به خانه که رسیدم، مانتویم را اتو کردم، نماز خواندم، به حمام رفتم و بعد از آن، ناخن هایم را لاک زدم. مطمئن نبودم مهمانی قاطی است یا نه، به خاطر همین بهترین شالم را هم اتو کردم و کفش های پاشنه بلند مشکی ام را کنار گذاشتم. سپس حلقه ی نامزدی ام با شهاب را، که هنوز در دستم داشتم، از دستم درآوردم.

- فکر میکنم دیگه وقت خداحافظیه. متاسفم... اگه باعث شدم از جفتت جدا شی.

romangram.com | @romangram_com