#ثروت_عشق_پارت_103
- سمانه لطفا لجبازی نکن. یه نگاه به سر و وضعت بنداز، اگه شهاب همین حالا هم به هوش بیاد، تو رو اینجوری ببینه از ترس غش میکنه!
- ایمان حوصله ی شوخی ندارم.
- سمانه، برو خونه و امشب استراحت کن. بعدش فردا صبح بیا، با بودن تو اینجا شهاب به هوش نمیاد.
- آخه من که نمیتونم...
- سمانه!
این سمانه ی آخریو جوری گفت که دیگر جای مخالفت باقی نمیگذاشت.
- به پانیز گفتی بیمارستانی؟
- نه الآن بهش زنگ میزنم. تو نگران نباش. به امید خدا همه چی درست میشه.
آقا فاضل گفت:« راست میگه سمانه خانوم، ما اینجا هستیم. شما روز سختیرو داشتین. بهتره برید استراحت کنید.»
- خب... پس فکر میکنم بهتر باشه من برم... مدیونی اگر شهاب به هوش بیاد و منو خبر نکنی!
- باشه.... حالا به سلامت.
از آن ها خداحافظی کردم و از بیمارستان بیرون آمدم. ایمان سوییچ ماشینشو بهم داده بود تا سریع و با خیال راحت برسم خونه. بعد نیم ساعت رانندگی، به خونه ام رسیدم. خونه ام... تا همین چند ساعت پیش امیدی نداشتم این مکان را دوباره زیارت کنم.
وارد خونه شدم، دوش گرفتم و لباس های راحتیمو پوشیدم. خیلی زود، پلک هایم سنگین شد و به خواب رفتم.
romangram.com | @romangram_com