#سفید_برفی_پارت_53






سرم رو تکیه داده بودم به پشتی صندلی و به آهنگ گوش می دادم. با ایست ماشین سرم رو بردم بالا و به آزمایشگاه بزرگی که روبرومون بود نگاه کردم و از توهان پرسیدم:

- همین جاست؟

- آره ولی اول تو پیاده شو برو اون دم وایستا تا من برم ماشین رو توی پارکینگ آزمایشگاه پارک کنم و بیام.

- باشه.

از ماشین پیاده شدم و رفتم دم در آزمایشگاه. چند دقیقه ایستادم ولی توهان نیامد. دیگه داشت حوصله ام سر می رفت که یه 206 قرمز جلوم ظاهر شد. چهار تا جوجه تیغی هم توش نشسته بودن! اهمیتی بهشون ندادم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.

صدای پسر مجبورم کرد که سرم رو بیارم پایین:

- هی خانومی!

بهشون نگاه کردم و هیچی نگفتم.

یکیشون گفت:

- خانوم خوشگله بپر بالا. برات قاقا لی لی می خرما!

به نشونه ی تاسف سرم رو تکون دادم و رفتم اون ورتر. دنبالم اومدن! توی دلم به توهان فحش می دادم که چرا تنهام گذاشته.

دوباره صدای یکیشون بلند شد:

- بابا خانومی ناز نکن دیگه. خوب راضیت می کنیما!

صدای توهان که صدام می کرد باعث شد با ترس به عقب برگردم. دوباره شده بود عین میرغضب! اومد نزدیک و دستم رو کشید و منو برد عقب و خودش رفت سمت پسرا. تقریبا با فرباد گفت:

- کی رو می خوای راضی کنی؟ بگو تا بهت نشون بدم!

پسر که هیکل توهان رو دیده بود با تته پته گفت:

- ب... ببخشید آقا... ما... ما نمی دونستیم این... خانم...

توهان داد زد:

- حالا که فهمیدی! تا دندونات رو توی دهنت خرد نکردم گمشو!

پسر سریع گازش رو گرفت و رفت. توهان اومد سمت من و با صدای بلندی گفت:

- مگه بهت نگفتم دم آزمایشگاه وایستا؟

romangram.com | @romangram_com