#سفید_برفی_پارت_148


به توهان نگاه کردم، خنده ی کجی روی لبش بود. چشمام رو بستم و دوباره شروع به زمزمه ی آهنگ کردم.

رسیدیم دم خونه. وای خدا چه قدر دلم برای این جا تنگ شده بود. یه سورنتوی بنفش که احتمال می دادم برای تارا باشه، دم در پارک بود. توهان ماشین رو پارک کرد و پیاده شد. در رو برام باز کرد و با همدیگه رفتیم سمت خونه.

توهان زنگ در رو زد و صدای نرگس از پشت آیفون اومد:

- کیه؟

- مهمون نمی خوای صاحب خونه؟

نرگس بلند داد زد:

- خشایار آشغالیه بیا برو آشغال ها رو بهش بده!

من و توهان از خنده ریسه رفتیم و صدای خشایا رو شنیدم:

- نرگس اذیتشون نکن در رو باز کن. هوا سرده سرما می خورن.

نرگس بلند خندید و گفت:

- بیاین بالا.

در رو برامون باز کرد و رفتیم تو. یه دفعه یه گله آدم ریختن تو حیاط و شروع کردن به دست زدن. او انگار اومده بودن عروسی. خوبه بابا! سرم رو این ور و اون ور کردم، الان هیچ کس جز داداشم برام مهم نبود.

نرگس داد زد:

- گلیا اونی که دنبالش می گردی پشت سرمه!

به خشایار خیره شدم، چه قدر دلم براش تنگ شده بود. دویدم سمتش و خودم رو انداختم توی بغلش. بغضم گرفته بود، اگه یه روز خشایار نبود من می مردم!

محکم بغلم کرده بود و به خودش فشارم می داد. بعد از ده دقیقه از بغلش اومدم بیرون و گفتم:

- دلم برات تنگ شده بود داداشی.

- منم همین طور کوچولو.

دوباره دست زدن شروع شد. به دور و برم نگاه کردم و تنها کسایی که به نظرم اون جا اضافه می اومدن، عمو و زن عموی توهان بودن با دخترشون. شهریار نیامده بود.

تارا اومد سمتم و با لحن دلخوری گفت:

- تحویل نمی گیری زن داداش؟!

با مشت زدم تو بازوش رو گفتم:

- برو بابا دیوونه!

romangram.com | @romangram_com