#سفید_برفی_پارت_116


ها؟ انگار سریع پسر خاله شدن توی خانواده ی راد ارثی بود! اون از توهان، اینم از این که تا دیروز بهم می گفت شما، الان می گه تو! خوبه والا!

- فکر کردم ماشین شماست که سوار شدم، برگشتم سلام کنم یهو اون آقا رو دیدم.

- باشه، بفرمایید تو ماشین.

به سانتافه ی آبی رنگی اشاره کرد. واو کلا خانوادگی پول دارن. شهریار هم مثل توهان در رو برام باز کرد. باز هم کلا خانوادگی جنتلمنن! آروم نشستم، شهریارم کنارم نشست و سریع پاش رو روی گاز فشار داد. خیلی تند می روند، با ترس خودم رو به صندلی فشار دادم.

نیم نگاهی بهم کرد و گفت:

- ببخشید که این قدر تند می رونم. از شانس بد من توهان امروز همین جاها یه جلسه داره!

- لازم نیست نگران باشید. توهان می دونه من الان با شمام.

زد رو ترمز، خدا رو شکر تو یه خیابون خلوت ایستاده بود!

تقریبا داد زد:

- چی؟ می دونه؟

خدایا چه کار باید می کردم؟ عقلم می گفت باید جریان ازدواج مصلحتی من و توهان رو به شهریار بگم ولی عذاب وجدان لعنتیم می گفت این طوری بدتر به توهان خیانت می کنم! باید انتخاب می کردم، عقلم یا احساسم؟!

سرم رو برگردوندم طرف شهریار و گفتم:

- بله می دونه!

- ولی، ولی این امکان پذیر نیست. توهان اگه، اگه می دونست شما می خواین بیاین پیش من، هم من هم شما رو می کشت!

- شما قراره برای من سرگذشتتون رو تعریف کنید. درباره ی آهو، توهان، خودتون! منم عوضش یه چیزایی رو براتون تعریف می کنم، درباره ی خودم و توهان!

- باشه، مشتاق شنیدنم!

دوباره راه افتاد. ده دقیقه بعد رو به روی هم توی کافی شاپ نشسته بودیم. من نسکافه سفارش دادم و شهریار هم قهوه با کیک.

وقتی سفارشامون رو آوردن رو کردم به شهریار و گفتم:

-خب؟ چی می خواستین بگین؟

- می خوام از اول شروع کنم. از اول اولش، از وقتی من و توهان از هم بدمون اومد.

- سر و پا گوشم، بفرمایین!

یه ذره از قهوه اش رو مزه کرد و شروع کرد:

- از وقتی یادمه از توهان بیزار بودم. نمی دونم چرا، ولی از همون دقیقه ای که دیدمش ازش بدم اومد. اون هم همین طور بود از لحظه ی اول از من بدش می اومد. توهان دو سال از من بزرگ تره. من و اون توی یه مدرسه درس می خوندیم. من بچه ی خجالتی، خیلی گوشه گیر و آروم بودم. خیلی دوستای کمی داشتم، شاید یک یا دو نفر! برعکس توهان، همه اون رو می پرستیدن. مثل یه بت بود براشون. همیشه دور توهان پر از آدم بود و همه دوستش داشتن. توهان و دوستاش همیشه منو مسخره می کردن و اگه بگم اون روزی که توهان رفت آمریکا بهترین روز زندگیم بود، دروغ نگفتم. همه اون روز گریه می کردن ولی من از خوشحالی نمی دونستم چه کار کنم. چهار سال گذشت من هجده سالم شده بود. زن عمو یه مهمونی ترتیب داده بود و مثل همیشه می خواستم نرم، ولی بابا زورم کرد باهاشون برم. خلاصه رفتیم اون جا و واویلا! از اون به بعد بدبختی هام شروع شد. یه دختر رو اون جا دیدم، یه دختره فوق العاده که چشمای مظلومش دیوونه ام می کرد. رفتم جلو، اولین بار بود که می خواستم با دختری به جز شهرزاد صحبت کنم و به تته پته افتاد بودم.

romangram.com | @romangram_com