#سایه_پارت_10
صدای مادر آرمین او را به خود آورد :
- حاج علي آقا ! اگه اجازه بديد بچه ها صحبتي با هم داشته باشند
ناهيد با شوق گفت :
-اونا ميتون برند اتاق سايه ،وراحت حرفاهشون و بزننن
پدر آرمین در حالي كه از جا برميخواست گفت :
- من دلم براي نشستن تو ايوان اين خونه خيلي تنگ شده ، ناهيد خانم ايراد نداره بريم بيرون؟
- نه چه ايرادي، بفرمائيد خونه خودتونه !
- حاج علی ! شماهم منو همراهی می کنید ؟
حاج علی با لبخندی رو به مهندس گفت :
- بله حتما ! من که توی این خونه پوسیدم ؛یه هوایی هم می خورم
مهندس در حالي كه دسته صندلي چرخدار حاج علي را گرفته بود ، به سمت در رفت و گفت :
-اگه شما هم ميخوايد از اين هواي پاك استنشاق كنيد بهتره که از ما پیروی کنید
ديگران به تقليد ازاو ازجا برخاستند و به بيرون رفتند .همزمان آرمين به احترام بزرگترها از جاي خود برخاست . در يك لحظه سالن درسكوت محض فرو رفت و سايه جز صدای تپش قلب خودش هيچ صدايي نميشنيد .
پر از استرس وهیجان بود چرا كه تا به حال با هيچ خواستگاري تنها صحبت نكرده بود .خصوصا که این کسی بود که حتی جرات نگاه کردن به او را هم نداشت
با صداي تك سرفه اي به خود آمد، نگاهي به اطراف انداخت غیر از آن دو هیچ کس در اتاق نبود ، دکتر مشایخ كنار پنجره ايستاده و نگاهش به بیرون بود. سایه اصلا نميدانست چه باید بگويد .
آرمين نگاهش را از پنجره گرفت و به سوي او چرخيد ... نفس كشيدن در آن لحظه چقدر برايش سخت وغیر ممکن شده بود .
دکتر مشايخ در حالي كه دستهایش را بصورت ضربدر زیر بغل زده بود با چهره ی درهم وسرد همیشگی به او خيره شده و با تن صدايي كه هيچ نرمشي نداشت گفت :
-خوب بفرمائيد، گوشم با شماست !
هنگ کرده بود ونمی توانست افکارش را منظم کند با صداي مرتعشي آرام گفت :
- من ....من حر...في ندارم .........
با لحنی پر از غرور گفت :
romangram.com | @romangram_com