#سنگ_هم_خواهد_شکست_پارت_3
جرات نمیکردم بگم میخواستم خودکشی کنم.به پنجره خیره شدم:هیچی.
دیگه سوالی نپرسیدوازاتاق بیرون رفت.حتی فرصت ندادازش تشکرکنم،مانتومودراوردموپیرهنوپوشیدم،موهای خیسمم بازکردم.خواستم روی تخت درازبکشم که ترسیدم.اصلاازاین ایرج بعیدنبودنصفه شب بیادخفم کنه اون موقع دیگه آرادم نبودنجاتم بده.دراتاقموقفل کردم.روی تخت درازکشیدم.پتوموروی سرم کشیدم.
به گندایی که امروززدم فکرمیکردم به اینکه شریک ایرج چقدرراحت گولم زدوپولای تقلبی بهم داد.حتماایرج وآدماش دربه دردنبالشن،ولی دیگه چه فایده به احتمال100%ازمرزخارج شده وداره به ریش ایرج وآدماش میخنده.خب تقصیرمن چی بود ایرج چندسالی بودکه باهاشون معامله میکردوهردفعه پولای اصل میدادن.3-4تاکیف بوداولیشوکه دیدم خیال کردم همش مثه این اصله.بس که خرم،آخه به قاچاقچی جماعت میشه اعتمادکرد.خودش میدونسته ایرج چه جونوری واگه توایران بمونه،ایرج بادم ودستگاه وآدماش عرض3-4روزه پیداش میکنن بعدم به بدترین نحومیکشنش.بایه حساب سرانگشتی200هزاردلاروبه باددادم.چقدرایرج بدبخت روی این معامله سرمایه گذاری کرده بود،یه جورایی ازکارم مطمئن بود.درطول این7سالی که زیردستش بودم کاراموبه بهترین نحوانجام میدادم.منِ احمقم به اون شریک چندین وچندساله ی عوضی لاشخورش اعتمادکردم.ازچهار تاچمدونی که بهم پول داده بود،سه تاش قلابی بودوخدامیدونه که چقدرخوشحالم ازاینکه آرادپیشمه.اون روزآرادبراش کاری پیش اومدورفت وگرنه اگه بودازاین گندانمیزد.بایدیه هفته ازاتاقم بیرون نیام تاآباازآسیاب بیوفته.نمیدونم چطوری جرات کردم خودکشی کنم.خیلی خسته بودم.ازافکارم دل کندموچشماموروی هم گذاشتم.
باصدای تق تق درچشماموبازکردم.دستی توموهام کشیدم.سینموصاف کردم:کیه؟
-سایه ام برات صبونه اوردم.
زیرلب گفتم:صبونت بخوره توسرت.خاک برسرحسود.
آفتاب ازشیشه ی پنجره اتاقوروشن کرده بود.دروبازکردموتوچارچوبش وایسادم.قدش5-6سانتی مترازمن بلندتربود.بدون اینکه نگاش کنم سینی وازش گرفتم.روی میزاتاقم گذاشتموبیرون رفتم.سایه همون جابودبه طرف اتاق آرادرفتم.باصدای سایه متوقف شدم:
-برای افسونگری یه کم دیرشده تاراخانوم،آرادصبح زودرفت.
به طرفش برگشتم:افسونگری روکه توبایدبکنی.من ازاین کارای خاک برسری بلدنیستم.
شادی جاروبه دست ازپله هاپایین می اومد.بادیدن سایه سری به نشانه ی افسوس تکون داد:
-توبازسوزنت گیرکردبه تارا.بیابروکاراتوانجام میده تاآقانیومده دادوهواررابندازه.میدونی که اعصاب درس درمونی نداره.نمیخوای که بکشت؟
شادی بعدازاین حرف سلانه سلانه برای تمیزکردن اتاقابه انتهای راه رورفت.سایه نگاهش به دورشدن شادی بود.برعکس ذاتش به قیافش میخوردمظلوم وآروم باشه.چشمای خاکستری خوشگلی داشت.بهم نگاه کرد:چیه؟خوشگل ندیدی؟
بالحن آرومی گفتم:چراهرروزتوآینه میینم.
romangram.com | @romangram_com