#سنگ_قلب_مغرور_پارت_85
حالا منو امید دهنامون باز مونده بود. قیافه هامون دیدنی بود بعد از چند لحظه هر سه تاییمون زدیم زیر خنده....
آقای حمیدی واقعا خوش اخلاق بود و خوش برخورد بود.. یه آقای متین و با وقار که با همه در عین راحتی با احترام برخورد میکرد...
اونروز دیگه حسان فردادو ندیدم. نه اون روز بلکه 3 روز دیگه هم گذشت و ازش خبری نبود.. توی این مدت هر روز به خونه ی عزیز جون و پروانه سر میزنم.. حال و احوال عزیز جون رو براه نبود و از صورتش هم معلوم بود....
توی این چند روز پروانه با سند به بانک می رفت تا شاید بتونه سریعتر وام بگیره...
الان یه هفته از آخرین باری که حسان فردادو دیده بودم میگذره... معلوم نیس کجاست؟
طبق معلوم یکی از وسایلامو توی ماشین جا گذاشتم رفتم سمت پارکینگ که گوشیم زنگ خورد.. پروانه بود...
ـ سلام به پروانه ی گل خودم... چطوری جیگر؟
هییچ صدایی جز هق هق نمی یومد. ...............
درجا ایستادم................... پاهام به زمین چسبید........
ته دلم خالی شد..............
با ترس و فریاد گفتم:
ـ چرا گریه میکنی؟ پروانه چرا حرف میزنی ؟پروانه عزیز خوبه؟
با این حرفم هق هق پروانه بلند تر شد. مدام اسممو صدا میزد . دیگه داشتم کم کم گریم می گرفت .
romangram.com | @romangram_com