#سنگ_قلب_مغرور_پارت_80
حوصله بر گشتن به خونرو نداشتم همونجا با کپی مدارک قراردادو تنظیم کردم. بعد از یه ساعت ؛ خستگی داشت کلافم میکرد....
پا شدم ناخداگاه به سمت مبلی که اون دختر روش دراز کشیده بود رفتم و روش نشستم...
یه حسی آزارم میداد. حس شیرین و لذت بخشی اما برای من آزار دهنده بود. سعی کردم بی اهمیت به اون حس مبهم بخوابم...
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم. خواستم گوشی رو از جیبم دربیارم که متوجه ی کتم که روم بود شدم. با تعجب کتو کنار زدمو آلارمو قطع کردم.
چشمم بهش افتاد که روی زانوهاش نشسته بود و پشت به من سرشو روی طرحاش گذاشته بود. معلوم بود که خیلی خسته بوده که اینطور خوابیده....
اما چرا بیدارم نکرد..؟
چرا این کتو انداخته روم؟
و چراهای زیادی که برای من بی جواب مونده بود.............
به سمت دستشویی رفتم. صورتمو شستم . برگشتم به اتاق
آروم برگه هارو از زیر سرش کشیدم بیرون .اینقدر غرق خواب بود که متوجه نشد.
باز هم با کارش شوکه شدم. خیلی استعداد داره.. اگه همینطور ادامه بده حتما آینده ی خیلی روشنی داره... لپ تاپش هم روی میز بود و این یعنی مدل سه بعدیشو هم آماده کرده... لپ تاپو سمت خودم کشیدمو از حالت sleep درش آوردم. برنامه باز بود... بعد یه سری تغیرات دوباره ذخیرش کردم. برنامه رو بستم.
به محض بستن برنامه چشمم به تصویر زمینه موند.....
عکس خودش بود اما نه تنها...... کنارش یه دختر که ازخودش جوونتر بود و دستشو دور گردنش انداخته بود و پسر بچه ای که روی پاهاش نشسته بود و با حالت با مزه ای زبونشو درآورده بود. همرا با مرد و زنی میانسال اما خوش چهره و خوش پوش که دستاشون توی هم گره خورده بود ،کنار شون نشسته بودن. دستای دلقک کوچولو دور بازوهامرد قفل شده بود...
romangram.com | @romangram_com