#سنگ_قلب_مغرور_پارت_150
توی همین فاصله چشمامو بستم.. حالا باید چیکار کنم؟
کاری که میخوام انجام بدم درسته؟
با این کا انتقاممو میگیرم؟
چرا دیگه حس شدید انتقامو توی خودم نمی بینم.؟
چرا کمرنگ شده/؟
با صدای در سرویس چشمام باز شد. آروم روبروم ایستاد. چشم تو چشم شدیم.
توی چشماش انتظار موج میزد....
تردید و ترس .....
واسه ی همه ی اونها حق داشت.. قراره امشب چیزی رو از دست بده که باارزشترین چیزه براش... برای هر دختری. ترس از دست دانش کم نیست...
ایستادم. نگاهش کردم.. ای کاش بتونه همه ی انکارا برای خاموش شدن آتیش لعنتی انتقامیه که 14 ساله دارم توش میسوزم..
فقط با این کار دلم آروم میگیره... آتیشش تبدیل به خاکستر میشه...
دستمو بردم بالا و طره ی از موهاشو که به پیشونیش چسبیده بود رو کنار زدم.
شالشو آروم از سرش درآوردم. اون فقط نگاهم میکرد. هیچ عکس العملی نشون نمی داد. شاید فهمید که وقتش رسیده.. ...
romangram.com | @romangram_com