#سنگ_قلب_مغرور_پارت_126

فقط محکم منو توی آغوشش گرفته بود...

نمی دونم اما آروم شدم... خالی شدم...

سرمو از روی سینش برداشتم ولی اون حلقه ی دستاشو باز نکرد..

همونجور منو سفت به خودش چسبونده بود...

توی چشماش خیره شدم...

نگاهش گرم بود..

دلم لرزید... برای اولین بار این چشمها دلم رو لرزوند.

از آغوشش بیرن اومدم اما دستمو محکم توی دستش گرفته بود و داخل خونه شد...

هیچ احساس ترسی نداشتم.. این برام عجیب بود.. ترسی از این خونه و این مرد مغرور نداشتم.

برعکس آروم بودم.. تمام جودم اروم بود..فقط نگران پروانه و عزیز جون بودم...

روی مبل نشوندم و رفت طبقه ی بالا.

اونقدر فکرم درگیر بود که اصلا نگاهم به اطراف نچرخید. بعد از چند دقیقه با لباس بیرون اومد پیشم و جلوم ایستاد...

سرمو آوردم بالاو نگاهش کردم...


romangram.com | @romangram_com