#سنگ_قلب_مغرور_پارت_120

چرا نمیشه از چشمات چیزی رو خوند؟

چرا با اون حرفهایی که زدی ازت متنفر نیستم...

چرا فقط دلگیرم...

چرا اینهمه چرا برای تو وجود داره؟

نمی دونم چقدر راه رفتم. اما می دونم مسافت زیادی بود. چون جلوی در خونم بودم...

کلید انداختم.

تن خستمو انداختم روی مبل.مثل همیشه سکوت خونه بزرگترین صدای عذاب آور زندگیم بود...

چشمامو بستم همه ی اتفاقات امروز مثل برق از جلوی چشمام گذشت..

در اخر تنها چیزی که توی ذهنم باقی موند یه جفت چشم سیاه و سردو مغرور بود..

صدای تلفن منو به خودم آورد.. حوصله ی بلند شدنو جواب دادنو نداشتم.

چشمامو به سختی باز کردم..

خونه تاریک بود پس خیلی وقته که اینطوری روی مبل دراز کشیدم..

تلفن رفت روی پیغام گیر....


romangram.com | @romangram_com