#ساغر_پارت_51

واسش دست تکون دادم
_التماس دعا خانوم!
_باشه دعات میکنم...
حیاط امام زاده بوی خیلی خوبی میداد...بوی خاک و آب...بوی گل هایی که دو طرف حیاط بودند...بوی عطر گلاب هایی که دست مردم بود...دلم میخواست همونجا بشینم و فقط مردم و نگاه کنم ...
کفش هامو توی یه مشبا انداختم و به خودم داخل بردم...
دور ضریح یه خورده شلوغ بود و سخت دستم رسید...دعا کردم واسه سلامتی خانواده ام و واسه عاقبت بخیری خودم...این آخری رو همیشه مامان مونس سر نماز هاش واسه من از خدا میخواد و اینبار خودم خواستم...
وقتی نشستم و به دیوار تکیه دادم...قرآنی رو از توی کمد برداشتم...چند صفحه قرآن خوندن بعد مدتی دور حسابی مزه کرد...
قرآن و به خانومی دادم که کنارم نشسته بود...زانوهامو بغـ ـل کردم تا دختر بچه با مزه ای که با لقمه ی عطا داشت کلنجار میرفت راحت بتونه پاهاشو دراز کنه...
امروز حال و هوام با روزهای دیگه خیلی فرق داشت..اولش خوشحال بودم..بعدش ناراحت شدم و حالا دوباره خوشحالم...
از ماهان دلگیر شدم و از خودم بیشتر...شانس منم همین بود دیگه...پسری که شاید بعضی امکاناتش آرزوی من بود...منو دوست نداشت...حالا باید بشینم...یه ماه...دو ماه...یه سال...دو سال...چه میدونم...شاید صد سال دیگه...یکی پیدا شه که هم پولدار باشه...هم شاسی بلند داشته باشه و هم منو دوست داشته باشه...
مامان مونس دیشب راست میگفت...همه ی خوبی ها توی یه نفر جمع نمیشه...مثلا همین عطا...پسر به این خوبی...مهربونی...آقایی...چشم پاکی...ولی بی پول...پرایدم که شاسی بلند نیست...
ای قربونت برم خدا...نمیدونم باید منتظر بمونم تا یکی پیدا بشه که شبیه آرزوهای من باشه...یا اینکه...از آرزوهام کم کنم؟؟
آدم وقتی از خواسته هاش دست میکشه که طرفش دوسش داشته باشه...من حاضرم همچین کاری بکنم اگه کسی باشه که خیلی دوسم داشته باشه!
عطا اون مرد نیست...مردی که از نگاه کردن به کسی که دوسش داره فرار میکنه عاشق نیست...هست؟
هرچی کتاب دعای اون کنار بود برمیداشتم و چند صفحه ای از هرکدوم میخوندم...یک ربع مونده بود به ساعتی که قرار بود بیرون باشم اما به هوای شلوغی و گرمی بیرون اومدم...
گوشه حیاطی نشستم که حالا زمینش خیس شده بود و اون بویی که من دوست داشتم بیشتر به مشامم میرسید...
دختر بچه ی بامزه ای که دست کثیفشو تو دهنش میکرد و مامانشو حرص میداد دوست داشتم...موهاشو خرگوشی بسته بود...تازه یاد موهای خودم افتادم که چند وقته به جونشون نیفتادم تا مدل های عجق وجق درستش کنم...
یه مدت افتاده بودم تو کار اینکه موهامو مدل های مختلف سشوار بکشم...یادمه دو تا سی دی از اینترنت سفارش دادم ...خوب یاد گرفته بودم اما مطمئنن اینقدر که تمرین نکرده بودم از یادمم رفته بود تا الان...
لقمه های عطا حسابی بهم چشمک میزدن اما وقتی دیدم داره میاد سمتم قیدشون و زدم و بلند شدم...
_قبول باشه..زود اومدید بیرون...
_مرسی...تو خیلی گرم و شلوغ بود دیگه زودتر اومدم بیرون.
رو به روم که ایستاد تسبیحشو توی جیب شلوار گذاشت و کوتاه نگاهم کرد
_دعام کردید؟
_آره...دعا کردم خدا شفات بده!
چشم هاشو لحظه ای گرد کرد و با خنده دست به ته ریش صورتش کشید
_پس شماهم فهمیدید که من دچار شدم؟!
خندیدم...
_دچار و نمیدونم اما میدونم که مریضی داری...چشم هات! یه مشکلی دارن که به کسی نگاه نمیکنی مگه نه؟
خندید ...طولانی...
_بریم تا دیرتون نشده...
شونه به شونه اش که راه میرفتم فرق به وجود نمیاورد تو نگاه کردنش...تا خود ماشین تو سکوت و شاید خنده طی شد...

@romangram_com