#ساغر_پارت_46
_پس اسمتو میذارم مهتاب...که بگم مهتاب آفتابو ندیده تا حالا!
شروع کرد به خندیدن...داشت مسخره ام میکرد؟
_درباره زندگی زناشویی چی میدونی؟ اصلا آدم ازدواج میکنه که چی بشه
داشتم فکر میکردم که چی بگم یهو خودش در حالی که معلوم بود داره خنده اشو کنترل میکنه گفت
_بذار خودم بگم...واسه تو زندگی زناشویی یعنی...یکی باشه که باهاش بری مسافرت...سیـ ـنما...پارک...یکی که باهاش بری کوه و تو کوه دستتو ول نکنه...شایدم یکی که هرشب کنارش بخوابی و صبح چشم تو چشمش بیدار بشی...مگه نه؟
ایناهم بود...ولی نه همه اش اینا...خب خیلی چیزها هست که آدم تنهایی بهشون نمیرسه...
_ایناهم مدنظرت باشه مشکلی نیستا آفتاب خانوم...فقط باید بلد باشی شوهرتو برای خودت نگه داری...میدونی که این روزا گرگ ها تغییر جنسـ ـیت دادن...زن ها گرگ شدن..توام که داری شوهر به این خوشتیپی و پولداری نصیبت میشه...باید حواستو جمع کنی وگرنه من مثل ماهی از توی دست های کوچیکت لیز میخورم...
چقدر خود شیفته بود...انگار فقط خودش و میدید...کم مونده بگه افتخار دادم اومدم خونه اتون...
دست هاشو داشت به دست هام نزدیک میکرد که سریع بردم پشتم و قایمشون کردم...با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...داشت اذیتم میکرد...حرف هاش...نگاهش...خنده های بی موردش...
_دِ دیدی بلد نیستی مهتاب کوچولو!!
با تعجب نگاهش میکردم که دوباره ادامه داد
_تو این دوره زمونه زن ها باید هم مادرخوبی واسه بچه ها باشن...هم همسر فداکاری واسه مردشون باشن...هم سرآشپز و نظافتچی خوبی واسه خونه اشون باشن...هم شبیه زنای روسـ ـپی باشن! باور کن...
پس زن نمیخواست...حمال میخواست...نوکر و چاکر...پسرک خودخواه مغرور...
معنی حرف هاشو فهمیدم به جز جمله ی آخری...روسـ ـپی
_روسپی ...یعنی چی؟
دیگه خنده هاش برام قشنگ نبود...حتی داشت عصبانیم میکرد
_نترس...چیز ِ بدی نیست...مجبورم بهت یاد بدم هرچند دوست دارم حریفم غدر باشه!
نگاه هاش بی مربوط میگشت!...دست هامو روی سیـ ـنه ام جمع کردم ...اخم روی صورتم و که دید انگشت اشاره اشو آورد سمت صورتم
_بهت برنخوره اما یه خورده زیادی تپل مپلی...بامزه استا..ولی هرلباسی به تنت نمیاد..برای من مهمه زنم همیشه شیک پوش باشه....!
دیگه نتونستم ساکت بمونم...بهم اهانت کرد...
_من خیلی ام خوبم!
_چرا بهت برمیخوره...الان که دقت میکنم یه خورده ام لوسی...بچه جون!
_اگه بچه ام پس واسه چی اومدی خواستگاری من؟
_میخوام مهدکودک بزنم!
خندیدنش باعث شد از کوره در برم و آتیشی بشم
_فکر نمیکنی زیادی داری میخندی؟ تو حق نداری من و مسخره کنی...
سریع خنده اشو جمع کرد
_من مسخره ات نکردم..حقیقتو گفتم...خواست خودم و..توام بعنوان یه زن وظیفه داری بهش عمل کنی...
دست هام ناخودآگاه مشت شدن تا توی صورتش نخوابه!
_تو زن نمیخوای...! چیز دیگه میخوای اونم تو خیابون هست...تازه هم آشپزی بلدن هم هروز صبح با آفتاب و مهتاب اینور اونور میرن ...!
_جوجو داری نوک میزنیا...گازت میگیرما.
@romangram_com