#ساغر_پارت_32

_نگرانم چون خیلی تعارف میکنی...پاشو برو بیرون من اینارو جم میکنم!!
شاید تن صداش بیش از حد بلند بود که سهراب هم خودش رو به آشپزخونه رسوند...متعجب به چشم های کمی سرخش نگاه کردم و بیش از اینکه پی به گریه کردن چشم هاش بیفتم انگشت اشاره اش شونه ام رو کوتاه لمس کرد
_برو بیرون
صدای خنده های سهراب می اومد وقتی بلند شدم و چند قدم از ساغر دور شدم...تکیه دادم به دیوار و یه دل ِ سیر نگاهش کردم...
در کابینت رو باز کرد و توی دومین کابینت جارو خاک انداز رو پیدا کرد و برداشت...با صبر و حوصله شیشه خرده هارو جمع میکرد و توی سطل کنار یخچال میریخت...سهراب میخندید و سر به سرش میگذاشت...عصبانی میشد و گاهی سر سهراب داد میزد که صدای خنده اش رو اعصابه...
راست میگفت و منم همین اعتقاد رو داشتم...
_ببین این سآغر ما تعادل رفتاری نداره...تو به دل نگیر...بتادین و چسب داری واسه دستت؟
دهنم خشک شده بود...نگاهم به انگشت دستم رسید که کاملا از رنگ خون سرخ شده بود...ساغر که کنار سهراب ایستاد نگاهمو پایین انداختم.
_تو کابینت بالا سمت راستی هست...
سهراب رفت وسائل و بیاره ...میفهمیدم ساغر داره نگاهم میکنه و میبینه که دارم مدام لب هامو میگزم...
_میسوزه؟
صداش لرزید...درست مثل قلب من ...نگاهش که کردم پلک هاشو برای چند ثانیه باز و بسته کرد...ضعف پاهام باعث شد نیم خیز بشم و اونم درست رو به روم زانو بزنه...
سهراب اومد و تا خواست بتاین رو روی زخمم بریزه تلفن همراهش زنگ خورد ...
خودم میخواستم بتادین رو بردارم که یهو انگشت های ساغر به دستم خورد و به هول عقب کشیدم...فهمید اما عقب نکشید...جلوتر اومد و پارچه ای روی زانوش گذاشت
_انگشتتو بیار جلو...
اشاره اش به زانوی خودش بود...
نگاهم و از آشپزخونه بیرون کشیدم تا سراغی از سهراب گرفته باشم که از لبه آستین لباسم دستم رو کشید و درست روی زانوی خودش نگه داشت
_تکونش نده آقای عطا!
انگشت های دستم میلرزید و اینو ساغر هم میدید...لعنت فرستادم به خودم که شدم شیطان لحظه ها...لعنت فرستادم به خودم که سوزش این دست رو صد هزار بار دیگه حاضر بودم تحمل کنم بلکه همین مداواگر به سراغم بیاد...
پنبه ی آغشته به بتادین رو روی زخمم کشید
_دکترا میگن بتادین و مـ ـستقیم به زخم نزنید...خوب نیست..! منم اینارو کلاس رفتما که بلدم...!
زبونم رو توی دهن خشکم چرخوندم تا حرفی بزنم که خودش ادامه داد
_میدونی...دوست داشتم برم دانشگاه که تحصیلکرده باشما ولی خب نشد...راستش منم اهل درس نیستم...گفتم در عوض میرم کلاس بیرون...شیرینی هم که خونه امون خوردی...اونم تو کلاس یاد گرفتم...به توام یاد میدم..بوی آردنخودچیت که خیلی خوبه..حتما استعدادشو داری...
چسب زخم رو از توی کیسه بیرون کشید و با خنده ی بانمک خودش سر تکون داد و گفت
_دیدی چه زود جوش میارم!! توام از اون دسته آدم هایی هستی که منو عصبانی میکنی...میدونی چرا؟
سیاهی چشم هاش درست مثل سیاه چالی بود که هرچه بیشتر نگاهش میکردم بیشتر به عمقش فرو میرفتم و حتی فرصت دست و پا زدن هم نداشتم...اما سوالی که پرسید کنجکاوم کرد که بدونم...
_چ...چرا؟
چسب زخم رو روی انگشتم گذاشت و دو طرف چسب رو دور انگشت پیچید...
دوباره به چشم هام خیره شد...نفوذ اینها کار خدا بود...؟!
_چون...
لبخند روی لبش پهن تر شد.بلند شد و ایستاده نگاهم کرد

@romangram_com