#ساغر_پارت_22

همون دو سه باری که اسم ساغر رو به زبون آورد برای چند ثانیه نفس هامو حبس میکردم و وقتی جمله به انتها میرسید آزاد میکردم...
کلافه بودم و این کلافگی ام با دو بار اشتباه تو فاکتور زدن مشخص شد...جریمه ی روز اول بعد دیدارمون شد صد هزار تومن...!
نگاهم...فکرم...شرع خدا نبود...خواست خدا نبود...اینم شد نتیجه ی پرت شدن حواس ِ بی حواس من...
وقتی آخر ساعت کار بهم این خبرو دادن میخندیدم و سهراب آتیشی شده بود که فقط به خاطر یه اسم جا خورده باید این همه جریمه بشی؟
خوشحال بودم که خدا نگاهش رو ازم نگرفته..که نذاشته حسابمو پای اون دینا و همینجا تسویه کرده...
شاید اگه بی حواسیم پی پی حواسی اون دختر نبود منهم دلخور میشدم...
اما...
اما ارزش بعضی لحظه ها به از دست دادن تمام دنیا می ارزه...تا دیروز این لحظه ها به خنده های مادرم میرسید و از دیروز به این لحظه ها لبخندی اضافه شده بود که هم خوشحال بودم و هم...خدا دوست نداره...! پس ناراحتم...
ماشین رو جلوی در پارک کردم...مامان مولود و خانوم دیگه ای از همسایه مشغول حرف زدن بودن...به هردوشون سلام کردم و سراغ دو تا پسر بچه ای رفتم که گرم فوتبال بازی کردن بودند...
تو سرم هوای روزهای بچگی پیچید...شیطنت های هرلحظه و هر روزه..فوتبال بازی کردن یادآور همون روزها بود...لایی بهشون میزدم و حسابی سرهم داد میزدند...بی شک بازی رو بیش از حد جدی گرفته بودند...هربار که گلی بهشون میزدم به نشونه ی خوشحالی لبخند پهنی روی لـ ـبم مینشست و با خنده به دعوای دوبرادر نگاه میکردم که هرکدوم دیگری رو مقصر میدونستند...
_عطا مادر پاهات درد میگیره...
گل آخرم بهشون زدم تا بالاخره صدای یکدومشون که از اون یکی جوشی تر بود دراومد
_عقده ای...! تو خوبی اصن...فهمیدیم خیلی بلدی...برو عمو بذار خودمون بازی کنیم
خنده ام بیشتر شد وقتی اون یکی برادر دستشو سمتم دراز کرد و گفت
_ولی خدایی بازیت خوبه.حال کردم باهات
دایره ی واژگانشون بامزه تر از فوتبال بازی کردنشون به نظر میرسید...
باهاش دست دادم و سرش و بـ ـوسیدم
_ببخشید...عموتون و جو گرفته...فعلا
برای اون یکی برادر هم دستی تکون دادم و با مامان مولود وارد خونه شدیم
_چیِ...امروز خوشحالی مادر...
آستین های لباسم رو بالا میدادم که پیـ ـشونیم رو بـ ـوسید
_دورت بگردم که اینقدر صورتت مظلومه
_دور از جون حاج خانوم...
چادرش رو زیر بغـ ـلش جمع کرد و از اون خنده های معنادارش نثارم کرد.گوشه حیاط رفتم ..شیر آب و باز کردم و کمی به صورتم پاشیدم...تا آرنج دست هامو خیس کردم تا این گرما از تنم بپره...
_امروز مثل همیشه نیستیا عطا
شیر آب رو بستم و کمـ ـر راست کردم
_به خاطر اینه که صد تومن از حقوق پسرت همین امروز کم شد.
چهره اش بلافاصله درهم شد و غمگین
_ اِوا...واسه چی یه دفعه؟ کاری کردی مادر؟
طوری ناراحت شده بود که انگار خبر اخراجم رو بهش دادم...با خنده نزدیکش شدم ...چادرش رو سمتم گرفت تا دست هامو خشک کنم
_امروز شستمش...نگفتی چرا مادر؟

@romangram_com