#ساغر_پارت_1

- متولّد شُدم .
چند دقیقه پیش ... متولد شدم ... می دونم هیچ دیکتاتوری براش اهمیتی نداره که کیکِ تولّدِ من چقدر بزرگِ یا کوچکِ ...
می دونم هیچ باکره ای با تصورِ دردِ زایمانِ من درد نمیکشه.. حتی خیلی خوب می دونم آدم ها چقدر از درخت ها دور شدن تو این چند سال که من وارد دنیا شدم ...
می دونم هیچ کس تو ویِتنام به من فکر نکردهِ .. اما من به همه جنگ ها فکر کردم ...
من به همه ی اسکلت های آزمایشگاهی با دقت نگاه کردم ... حتی چند بار دستم و بُریدم و لذّت بردم ... من از درد کشیدت لذّت بردم ...
چند دقیقه پیش ... زمین سنگین تر شد ... به اندازه ی پاشنه ی 19 ساله ی همه کفش های زنونه ای که تا امروز ، به گودیِ کمــرم اضافه کردند ... !
مامانم منو ... همین چند دقیقه پیش .. به دنیا تحویل داد ... به گوشت های قرمز ... به شیر های پاستوریزه ... به رُژ های خاویاری ... مامانم منو به چادر نماز های مهربون تحویل داد ... به غصّه ای که هر سال برای مرگِ ماهی قرمزهام می خورم ...
مامانم منو ... چند دقیقه پیش ... به نماز های قضای صبح ... صبحانه های نخورده ... ساندویچ های جا گذاشته ... مداد های کوچک شده تحویل داد ... به دنیا اومدم...اما ویار مادرم با من مونده...
حس مادری و دارم که فرزندش و ندیده تا به الان ...
انگار این بارداریِ خیالی نمی خواد تموم بشه ... انگار این ویارهای کشنده فرزندی به دنبال نداره ...
ویار دارم...ویار دارم و مدام ه*و*س میکنم...ه*و*س هر چیزی که به محض به دست آوردنش عق میزنم...سگ دو میزنم تا بدستشون بیارم...اما به محض رسیدن به خواسته ام عق میزنم و بالا میارم...
چه مرگم شده...نمیدونم...
کی قراره این ویارها تموم بشه...نمیدونم...
تو...
تو میدونی؟
.
پیدا نمیشه...
دیشب کجا گذاشتمش؟...از در که اومدم اول کیفمو پرت کردم اون گوشه ی اتاق...
بعد همینطور که داشتم دگمه های مانتومو باز میکردم رفتم سمت کمد...
مانتومو که درآوردم گذاشتم همونجا...دیگه...
آهان...شلوارمم درآوردم تا کردم گذاشتم تو کشو...
مقنعه امم که زیر تخـ ـته...
ای خدا...الان دیرم میشه...
پس این جورابای من کجاست...؟
_ساغر بیــــا دیرم میشه...ســـآغر...
وای همینم مونده بود صدای این دربیاد...
_عزیز دل ساغر اومدم.
باید میرفتم سراغ اتاق خودش...جورابای من یا لنگه به لنگن یا بو میدن...همون یه دونه خوب بود که تازه شسته بودمش و یه دیروز پوشیده بودم...به مامان بگم غرش درمیاد چرا جورابای کثیفو میندازم تو کشو...
در اتاق و نیمه باز کردم...راهروی خونه رو نگاه کردم...کسی نبود...یواشکی و طوری که از پایین کسی نبینتم به سمت اتاق دو برادر عزیز تر از جانم رفتم...
گوشمو چـ ـسبوندم به در...سر و صدایی نمی اومد...
آروم دستگیره رو پایین دادم ...سامان هنوز خواب بود...لحافو تا خرخره رو سرش کشیده بود و از این بابت خیال منم راحت کرده بود....

@romangram_com