#سفر_به_دیار_عشق_پارت_93
ماندانا: یه جور عجله به خرج میدی که انگار داری به مهمونی دوست صمیمیت میری
-حوصله ی داد و بیداد ندارم و گرنه دلم راضی به رفتن نیست
ماندانا: واقعا نمیدونم چی بگم؟
-لازم نیست چیزی بگی... اون حرفتو بزن... بعد هم قطع کن تا برم لباس بپوشم
ماندانا: وای باز داشت یادم میرفتا.... مهران داره باهامون برمیگرده
لبخندی رو لبم میشینه و خوشحالی میگم:این که خیلی خوبه
ماندانا: آره... امیر راضیش کرده... قرار شده تو ایران با همدیگه یه شرکت تاسیس کنند
مهران برادر مانداناست... هر چند شناخت زیادی ازش ندارم.... من و ماندانا توی دانشگاه با هم دوست شدیم و من فقط یکی دو بار مهران رو که برای سر زدن به خونوادش به ایران اومده بود دیدم... توی همون چند تا برخورد فهمیدم که پسر خیلی خوبیه... اینطور که شنیدم به بهونه ی تحصیل به کاندانا رفت و بعدش همونجا موندگار شد... حتی کارای امیر و ماندانا رو هم خودش جور کرد
با مهربونی میگم: خیلی خوشحال شدم عزیزم
ماندانا: مرسی گلم برو به کارات برس فقط پنج شنبه یادت نره
-باشه گلم... حتما
از ماندانا خداحافظی میکنم...تماس رو قطع میکنمو گوشی رو داخل کیفم میذارم
romangram.com | @romangram_com