#سفر_به_دیار_عشق_پارت_91
سعی میکنم با شنیدن اسم سروش خونسرد باشم... ولی حتی از شنیدن اسمش هم ضربان قلبم بالا میره
به سختی میگم: چه ربطی داره؟
ماندانا: سروش و خونوادش از فامیلهای دورتون هستن... درسته تو مهمونیهای ساده زیاد شرکت نمیکنند اما تا اونجایی که من یادمه تو چنین مراسمایی شرکت میکردن
آه از نهادم بلند میشه... اصلا یادم نبود... حق با مانداناست... مطمئنم امشب همگیشون هستن...مامان سارا مادر سروش... بابا فرزاد پدر سروش... سیاوش برادر سروش... سها خواهر سروش... و بدتر از همه سروش و نامزدش
ته دلم خالی میشه
اشک تو چشمام جمع میشه... اصلا تحمل این یکی رو ندارم... ایکاش میشد امشب خونه بمونم
ماندانا که حرفی از من نمیشنوه با نگرانی میگه: ترنم حالت خوبه؟
با صدایی که به زور شنیده میسه میگم: خوبم مانی... خوبم
ماندانا با دلسوزی میگه: ترنم مثله همیشه باش بی تفاوته بی تفاوت
تو صداش دلسوزی و ترحم موج میزنه
دوست ندارم اینجوری باهام حرف بزنه
حرفو عوض میکنمو میگم: مانی آخر هفته منتظرت هستم... بهتره دیگه برم آماده بشم... ساعت نه طاهر میاد دنبالم
romangram.com | @romangram_com