#سفر_به_دیار_عشق_پارت_79
اشکی گوشه ی چشمم جمع میشه و میگم: سروش یه وقتایی هر روز سر راهت سبز میشدم تا بیگناهیمو بهت اثبات کنم اما الان دیگه آب از سرم گذاشته... بماند که تو اون روزایی که محتاج ذره ای محبت بودم تو هم کنارم زدی و باورم نکردی الان دیگه واسه ی این حرفا دیره... فقط میگم دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم بیخودی وقتتو صرف این کارای بیهوده نکن... اگه از شکستنم لذت میبری پس بهت میگم آره شکستم خیلی وقتا... لحظه به لحظه... ثانیه به ثانیه من رو شکوندنو باورم نکردن.. مثله تویی که امروز هم باورم نداری... امروزی که جلوی تو واستادم دستام خالیه خالیه... امروز هیچ چیز دیگه ای ندارم که بخوای از من بگیری... اگه میخواستی از من انتقام بگیری باید همون چهار سال پیش اقدام میکردی... هر چند که هنوز هم میگم من کاری نکردم که سزاوار این رفتارا باشم... ولی مگه مادری که من رو به این دنیا آورد باورم کرد که تو باورم کنی
بعد از تموم شدن حرفم کیفمو باز میکنمو از داخل کیفم پاکت معرفی نامه رو در میارمو به طرفش میگیرم
با اخم نگاهی به من میندازه و با اکراه پاکت رو از دستم میگیره
کمی سکوت میکنه و بعد با تمسخر میگه: طوری حرف میزنی که انگار بیگناهکارترین آدم روی کره ی زمینی... اگه نمیشناختمت صد در صد گول رفتار مظلومانت رو میخورم
و با لحن غمگینی ادامه میده: هر چند، چند سالی فریبت رو خوردم
آهی میکشمو میگم: هنوز هم منو نمیشناسی... ایکاش هیچوقت هم نشناسی
پوزخندی میزنه
-اشکاتو پاک کن همسفر، گاهی باید بازی رو باخت، اما یادت باشه که باز، میشه زندگی رو دوباره ساخت
پشتم رو بهش میکنم تا به پیاده رو برم
با تلخی میگه: هنوز هم برای فریب دادن آدما از شعر استفاده میکنی
آهی میکشمو چیزی نمیگم... از جوی آب میپرم و به پیاده رو میرم...
*************
romangram.com | @romangram_com