#سفر_به_دیار_عشق_پارت_60
زیر لب زمزمه میکنم: مسعود کسی که تو عاشقش بودی خودش هم عاشق بود اما نه عاشق تو... ایکاش میفهمیدی... ایکاش
از روی تختم بلند میشم... بدجور اعصابم بهم ریخته... به سمت میزم میرم... یه آرامبخش از کشوی میزم برمیدارمو مثله همیشه بدون آب میخورم... دوباره به سمت تختم برمیگردمو روی تخت دراز میکشم... چشمامو میبندم... نمیدونم چقدر طول میکشه تا خوابم ببره تنها چیزی که میدونم اینه که تا آخرین لحظه به اون چشمهای آشنا فکر میکردم
مسعود: ترنم چرا نمیخوای قبولی کنی... من عاشقم... اینو بفهم
-تو فقط یه آدم خودخواه و مغرور هستی که به جز خواسته های خودت به هیچکس فکر نمیکنی
مسعود: ای کاش میفهمیدی که عشقم واقعیه
-من نمیگم عشقت تظاهره... من میگم اونی که تو عاشقشی دنیاش تو دنیای یه نفر دیگه خلاص میشه... چرا میخوای دنیای یه نفر رو ازش بگیری... چرا میخوای یه عشق دو طرفه رو خراب کنی
مسعود دستاشو لای موهاش فرو میکنه و میگه: هیچوقت درکم نمیکنی
-این تویی که هیچوقت درکم نمیکنی... چرا فکر میکنی حرفام دروغه
مسعود: چون دروغه
تصاویر هر لحظه محو و محوتر میشن... نزدیک دره ای واستادم... ترس همه وجودم رو گرفته
صداهای مسعود مدام تکرار میشن...« من نمیخوام دنیای کسی رو ازش بگیرم...من نمیخوام یه زندگی رو خراب کنم... من میخوام به یه نفر زندگی ببخشم... من میخوام به یه نفر دنیایی از محبت رو هدیه کنم»...
صداها مدام تکرار میشن... دستمو رو گوشم میذارم... مدام داد میزنم... بس کن مسعود... بس کن...
romangram.com | @romangram_com