#سفر_به_دیار_عشق_پارت_53
زیر لب زمزمه میکنم: مسعود
با صدای بقیه به خودم میام
مردی که نفس نفس میزنه میگه: خانم حالتون خوبه؟
سری تکون میدمو میگم: خوبم... ممنون
زنی با گریه به این طرف خیابون میاد... دست همون پسربچه رو محکم گرفته و از بین جمعیت رد میشه و خودش رو به میرسونه و میگه: خانم تا عمر دارم مدیونتونم
با لبخند میگم: این حرفا چیه؟ هر کسی جای من بود همین کار رو میکرد... فقط از این به بعد بیشتر مراقب پسر گلتون باشین
پسره با چشمای اشکی بهم خیره شده... همه لباساش خاکی شده... با لبخند نگاش میکنمو بهش میگم: تو پسر خیلی شجاعی هستی که تسلیم آقا دزده نشدی
با همون چشمای اشکی لبخندی میزنه... موهاشو نوازش میکنمو میگم: دفعه ی بعد همیشه توی جاهای شلوغ پیش مامانت باش... باشه گلم
با ترس سری تکون میده... با مهربونی نگاش میکنم... طوری به لباس مامانش چنگ زده که انگار هر لحظه ترس از دست دادنشو داره
زن همونجور که گریه میکنه میگه: رفته بودم براش بستنی بگیرم... هر چقدر گفتم با من بیا گوش نکرد
-هر چی بود بخیر گذشت... از این به بعد بیشتر احتیاط کنید
صدای پیرمرد غریبه ای رو میشنوم که خطاب به من میگه: دخترم شماره پلاک ماشین رو برنداشتی
romangram.com | @romangram_com