#سفر_به_دیار_عشق_پارت_40
با صدای مشت و لگدهایی که به در میخوره از جام بلند میشمو به سمت در میرم
بابا: این در لعنتی رو باز کن
قفل در رو باز میکنم که در به شدت باز میشه من روی زمین میفتم... بابا و پشت سرش طاها وارد اتاق میشن... بابا با نفرت و طاها با پوزخند نگام میکنند
بابا: باز چه غلطی کردی که این موقع روز خونه ای
به زحمت از زمین بلند میشمو با خودم فکر میکنم اگه زود بیام یه جور دردسره اگه دیر بیام یه جوره دیگه
با ناراحتی میگم: باباجون من.....
با داد میگه: به من نگو بابا
سری تکون میدمو میگم: کارام زودتر تموم شد
بابا: لابد باز یه گندی بالا آوردی و اخراجت کردن
-باور کنید من امروز کارام زودتر تموم شده... اگه باورتون نمیشه میتونید از آقای رمضانی بپرسین
بابا که انگار باور کرده میگه: لازم نکرده تو بگی من چیکار کنم... بهتره حواست به کارات باشه... اگه بفهمم دوباره غلط اضافی کردی با دستای خودم میکشمت
بعد هم از اتاق خارج میشه... طاها هم با اخم نگام میکنه و از اتاقم بیرون میره... مثله دخترا رفتار میکنه... برای اینکه خودش رو خلاص کنه منه بدبخت رو به دردسر میندازه... اسمه خودش رو هم میذاره مرد... خودش رو پشت مشکلات یه دختر پنهان میکنه
romangram.com | @romangram_com