#سفر_به_دیار_عشق_پارت_4

لعیا: مرسی خانم

-خواهش میکنم خانمی

یه شکلات از جیب مانتوم در میارمو میگم: اینم جایزت به خاطر اینکه دختر خوبی بودی و زیاد گریه نکردی

یه نگاه به مامانش میندازه... که اونم با چشماش به لعیا اشاره میکنه از من شکلات رو بگیره

لعیا دستای کوچولوش رو جلو میاره و من شکلات رو تو کف دستش میذارم

لعیا: مرسی

چیزی نمیگم فقط لبخند میزنم... مادر لعیا باهام خداحافظی میکنه و لعیا هم برام دست تکون میده... منم براش دست تکون میدم و به مسیر رفتنشون نگاه میکنم... با صدای زنگ گوشیم به خودم میام... یه نگاه به گوشیم میندازم... طاهاست... جواب میدم

-سلام داداش

طاها: سلام و کوفت... هیچ معلومه کدوم گوری هستی... نمیگی مامان نگران میشه و حالش دوباره بد میشه... زود بیا خونه

و بدون اینکه منتظر جواب من بمونه گوشی رو قطع میکنه... یه آه میکشمو از پارک خارج میشم... وقتی کنارشون هستم از من دوری میکنند و وقتی میام بیرون با من اینطور برخورد میکنند... هر چند نگرانی اونا برای من نیست بیشتر از من بخاطر آبروشون نگرانند... این پارک رو خیلی دوست دارم... بیشتر اوقات بعده کار میام اینجا... یه ربع بیست دقیقه ای میشینمو بعد به سمت خونه حرکت میکنم... همینجور که قدم میزنم یکی از شعرهای فروغ رو برای خودم زمزمه میکنم:

«ای ستاره ها که بر فراز آسمان

با نگاه خود اشاره گر نشسته اید


romangram.com | @romangram_com