#سفر_به_دیار_عشق_پارت_38

مژگان با عشوه به طرف طاها میادو میگه: عزیزم بیخودی اعصابتو خرد نکن... بیا به اتاقت بریم که باهات کار دارم

طاها داد میزنه: اون غذاهای آشغالت رو هم توی سطل آشغال بریز

بعد هم دست مژگان رو میگیره و از جلوم رد میشه... واقعا تو کاره خدا موندم یکی مثله مژگان اون همه به خطا میره... تازه داداشم رو به خاطر جیبش میخواد اما این همه نازش خریدار داره... منی که هیچ غلطی نکردم دارم بیخودی حرف میشنوم و سرزنش میشم

به سرعت ظرفا رو میشورمو به اتاقم پناه میبرم... سرم درد میکنه... یه مسکن از داخل کیفم درمیارمو بدون آب میخورم... رو تخت دراز میکشم... ترجیح میدم بخوابم

با صدای داد و فریاد بابا از خواب بیدار میشم... نمیدونم چی شده...

بابا با داد میگه: این دختره ی کثافت رو آوردی خونه؟... تو خجالت نمیکشی؟

طاها با لحن آرومی میگه: بابا......

بابا: بابا و مرگ... اون از اون ترانه که اون طور مرد... اون از اون دختره ی ه *ر* *زه ... این هم از تو

میخواستم از اتاق خارج بشم که با شنیدن حرف بابام یه بغض بدی توی گلوم میشینه و نظرم عوض میشه.... در رو آهسته قفل میکنم تا کسی مزاحمم نشه

رو تخت میشینمو زانوهامو بغل میکنم... صداهاشون رو میشنوم

بابا: پس هر وقت من نیستم دست این دختره رو میگیری میاری اینجا

طاها: بابا بذارین توضی........


romangram.com | @romangram_com