#سفر_به_دیار_عشق_پارت_145
نمیدونم چه جوابی بهش بدم...به انگشتام نگاه میکنمو باهاشون بازی میکنم
ستگینی نگاهش رو روی خودم احساس میکنم
با جدیت میگه: به من نگاه کن... اون انگشتات جایی فرار نمیکنند
سرمو بالا میگیرمو با نگرانی بهش خیره میشم... با پوزخند میگه: خوبه این همه از من میترسی و به حرفام توجهی نمیکنی
میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده و با خونسردی میگه: مگه امشب توی ماشین بهت نگفتم حق نداری مامان و بابا رو ناراحت کنی؟
بعد با لحن خشنی میگه: گفتم یا نه؟
با ترس سری به نشونه آره تکون میدم
با داد میگه: درست و حسابی جوابمو بده... بیخودی برام سر تکون نده
با صدای لرزونی میگم: گفتی داداش
از روی تختش بلند میشه و آروم آروم به طرف من میاد
با جدیت میگه: خوبه خودت هم قبول داری که امشب قبل از ورود به اون جشن کوفتی توی ماشین بهت گفتم حق نداری هیچ دردسری درست کنی... اما تو طبق معمول فقط و فقط خرابکاری کردی
با ترس بهش خیره میشمو به سختی میگم: داداش به خدا تقصیر من نبود
romangram.com | @romangram_com