#سفر_به_دیار_عشق_پارت_143
یاد شعر ترنم میفته... چقدر این شعر با حال الانش صدق میکنه:
گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم
شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم
با آه میگه: یعنی باید فراموشت کنم؟
تازه یاد شرکت میفته... سرجاش وایمیسته و با دست به پیشونیش میکوبه... با داد میگه: نکنه فردا نیاد؟
یه چیزی ته دلش میگه: خوب نیاد
با حالی خراب دوباره راه میفته و از باغ خارج میشه... بدون توجه به جشن و نامزدی از خونه خارج میشه و مسیر ماشینش رو در پیش میگیره
هر چی بیشتر فکر میکنه بیشتر اعصابش خرد میشه... این فکرا هیچ نتیجه ای براش ندارن
با اعصابی داغون زمزمه میکنه: فردا اول وقت باید به آقای رمضانی زنگ بزنمو بگم با موندش در شرکت موافقت شده...
با خودش فکر میکنه که ترنم صد در صد با آقای رمضانی صحبت میکنه که دیگه به شرکت نیاد باید در عمل انجام شده قرارش بدم... آقای رمضانی محاله زیر قولش بزنه به احتمال زیاد ترنم رو به شرکت میفرسته...
با این فکر لبخندی رو لبش میشینه
زمزمه وار میگه: ترنم زیر دست خودم کار میکنه و اینجوری ...
romangram.com | @romangram_com