#سفر_به_دیار_عشق_پارت_125
ترس همه وجودمو پر میکنه
هیچوقت اینجور ندیده بودمش...حتی بعد از دیدن اون مدارک... حتی بعد از مرگ ترانه... حتی بعد از جداییمون... اما امشب سروش، سروش همیشگی نیست...
خیلی بهم نزدیکه...
با ناله میگم:سرو.......
خودشو بهم میچسبونه و میگه: هیـــــــس، هیچی نگو...
طوری خودش رو بهم میچسبونه که اجازه ی هر حرکتی از من گرفته میشه... دستام رو بالا میارمو سعی میکنم به عقب هلش بدم که با یه دستش مچ دو تا دستامو میگیره به شدت میپیچونه
دادم میره هوا که با آرامشی که ازش بعیده میگه: با کوچیکترین مقاومتت از این بدتر هم سرت میاد... بهتره خودت باهام راه بیای... امشب میخوام یه آدم کثیف باشم مثله خودت... مثله تویی که نابودم کردی و از دور با تمسخر نگام کردی
بعد با خشونت مچ دستام رو رها میکنه ودستاش رو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: آره امشب باید با من باشی... به خاطر همه ی اون سالهایی که فکر میکردم با منی ولی با من نبودی
صورتم خیس خیسه... از اشکایی که نمیدونم از ترسه یا از حرفهای سروش... فقط میدونم هر لحظه این اشکا از چشام جاری میشن بدون اینکه خودم بخوام
به هق هق افتادم اما اون همینجور ادامه میده و میگه: نباید دور و بر من پیدات میشد... یادته چهار سال پیش چی بهت گفتم... گفتم هیچوقت ازت نمیگذرم.. گفتم یه روزی تلافی کارت رو سرت درمیارم
منو به خودش چسبونده و همونجور که حرف میزنه... اجازه هیچ حرکتی رو بهم نمیده
سروش: امشب وقتشه... متنفرم از دخترای امثال تو که پسرای احمقی مثله من رو تور میکنندو اجازه نمیدن دست پسره بهشون بخوره... بعد از یه مدت هم که یه لقمه ی چرب و نرم تر پیدا کردن اولی رو رها میکنندو سراغ طعمه ی بعدی میرن ... هر چند تو از اول هم من رو نمیخواستی هدفت یه چیز دیگه بود... من فقط واسه ی تو یه اسباب بازی بودم
romangram.com | @romangram_com